داستان کوتاه شب اول ازدواج - کامل (مولیزی)

داستان کوتاه شب اول ازدواج

دوره مقدماتی php
داستان کوتاه شب اول ازدواج
داستان کوتاه شب اول ازدواج

هدف از گرفتن مراسم عروسی این است که زن و شوهر طی مراسمی مسرت بخش آغاز زندگی مشترکشان را به آشنایانشان اعلام کنند و آنها را در شادی این رویداد زیبا با خود همراه کنند. اما چه بسیارند عروس و دامادهایی که با مقدم شمردن افراطی دیگران، به این همراهان موقتی اجازه می دهند که فرصت چشیدن طعم شیرین این روزهای به یاد ماندنی را از آنها بگیرند!

اردیبهشت ماه بود. یک جمعه شب نیمه ابری با رگبارهایی که مدام قطع و وصل می شد. ما، یعنی من و مسعود، به همراه خانواده های هر دو طرف برای شام به پارک رفته بودیم. بعد از شام که زحمت آن را مادرهایمان کشیده بودند، پدر مسعود دوباره سر حرف تاریخ عروسی را باز کرد. پدر من هم در تأیید اینکه ما نباید بیشتر از این عقد باقی بمانیم پی حرف را گرفت و برادر کوچکم را فرستاد تا از ماشین تقویم را بیاورد. تقویم که آمد دوباره رایزنی ها شروع شد. مادر من خرداد را مناسب نمی دانست چون چند تا از فامیل هایمان قبلاً سفارش داده بودند که در این ماه چند تا عروسی دارند و آخر هفته خالی ندارند. از صحبت های مادر و خواهر مسعود هم فهمیدیم که تیر ماه هم فرصت خوبی برای عروسی گرفتن نیست چون فلان فامیل زایمان می کند، فلانی سفر است، آن یکی پسرش کنکور دارد نمی آید و … خلاصه بعد از کلی کش و قوس کاشف به عمل آمد که سه شنبه 5/5/95 شبی است که هیچ یک از فک و فامیل دو طرف برنامه ای ندارد. من و مسعود که دیگر از این بحث تکراری خسته شده بودیم و زورمان هم به خانواده هایمان نمی رسیدیم همین تاریخ را گرفتیم و چسبیدیم.

از فردای آن روز بازار گردی های من و مادرم دوباره شروع شد. در این یک سال عقد، تقریباً همه جهیزیه ام را خریده بودیم ولی مادرم معتقد بود که هنوز چیزهایی کم است. هر روز به همین ترتیب می گذشت تا اینکه تیرماه به نیمه رسید. شنبه صبح بود که جهیزیه ام را به خانه خودمان بردیم. من بودم، مادرم، خاله ام و دخترش. تا شب قسمت زیادی از جهیزیه را چیدیم، بسیار مرتب و منظم.

موقع رفتن در خیابان یکی از فامیل هایمان را دیدیم و به خیال اینکه او هم از جهاز بُرون من خوشحال شده به او گفتیم که همسایه اش شده ایم. به یک ساعت نرسید که تماس ها و پیام های عمه و زن عمو و عمو زاده ها و عمه زاده ها و دایی زاده ها و این و آن شروع شد، که چرا برای مراسم جهاز بُرون ما را دعوت نکردید؟ هر چه که گفتیم مراسمی نبود جز عرق ریختن و جابجایی وسایل، افاقه نکرد و چند تایشان قهر کردند. مادرم هم برای اینکه وضع از این بدتر نشود به آنها زنگ زد و رسماً ازشان خواست تا فردا برای چیدن باقی وسایل بیایند.

در این گیر و دار مادر و خواهر و زن برادر مسعود هم برای اینکه از قافله عقب نمانند سر ظهر با یک جعبه شیرینی و مقداری میوه پیدایشان شد. گروه جدید طی یک تبانی ناگفته کلاً چیدمان گروه قبلی را زیر سوال بردند و با چیدن وسایل ریز و درشت از جمله گاز پیک نیک و سیخ های کباب و … روی میزها و گوشه و کنار خانه نوعی بی نظمی کسل کننده را ایجاد کردند، دلیلشان هم محکم بود «حالا که پدر و مادرت زحمت کشیده اند و خریده اند، چرا مردم نبینند؟» 

داستان کوتاه شب اول ازدواج

دوره مقدماتی php

فقط یک هفته تا عروسی باقی مانده بود که فیلمبردار زنگ زد و یاد آوری کرد که فردا برای تهیه کلیپی که قرار است در مراسم عروسی مان برای خانم ها پخش بشود و بعد هم در فیلم عروسی مان بیاید به دفتر او برویم. صبح زود راه افتادیم و هنوز آفتاب در نیامده بود که به یک منطقه کوهستانی رسیدیم. فیلمبردار به ما گفت که چه باید بکنیم ولی من و مسعود که تا به حال بازیگری نکرده بودیم مدام خراب می کردیم. یک بار هم نزدیک بود من با مغز از کوه به پایین سقوط کنم که مسعود دستم را چسبید و خوشبختانه به خیر گذشت. بعد از پایان فیلمبرداری که غروب بود مثل دو تا جنازه به خانه هایمان برگشتیم.

با اشک وارد سالن شدم. مهمان ها فکر کردند که من از همین اول گریه جدایی از پدر و مادر سر داده ام اما واقعیت این بود که آن لنزهای عسلی لعنتی چشمم را اذیت می کرد و بی اراده اشکم را جاری می کرد. تصمیم گرفتم که لنزها را در بیاورم ولی اطرافیان گفتند که رنگ چشمان خودت به رنگ و لعاب آرایشت نمی خورد و مردم متوجه این قضیه می شوند بنابراین بهتر است تحمل کنی. و این طور شد که من در شب عروسی ام به خاطر اشک هایم نه درست کسی را دیدم و نه جایی را!

فردا خیلی از مهمان ها دوباره دور هم جمع شدند و کادوهایشان را آوردند. البته باز هم من از این مراسم چیزی نفهمیدم چون آنقدر که حواس ها به گوینده ای که مقدار و نوع کادوها را اعلام می کرد و نویسنده ای که اقلام را در دفتری یادداشت می کرد بود، به من که چشم هایم به خاطر لنز دیشب مثل کاسه خون شده بود و درد داشت نبود!

بعد از پای تختی همه شال و کلاه کردند که بیایند و خانه عروس و داماد را ببینند. آمدند و بعد از اینکه همه جا از جمله کشوهای فریزر و آفتابه لگن دستشویی را چک کردند ما را به خدا سپردند و بالأخره رفتند.

با زنگ تلفن از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم. باورم نمی شد که ساعت دوازده باشد. تلفن را برداشتم. مادرم بود که می گفت دم در فرودگاه هستند. آخر ما برای ماه عسل ساعت یک ظهر بلیط مشهد را رزرو کرده بودیم. مسعود را که طفلی هنوز بیهوش افتاده بود بیدار کردم. هر کداممان به سمتی می دویدیم. آن هم در میان اسباب اثاثیه ای که مدام به دست و پایمان گیر می کردند. آخر هم یکی از پیاله های سرویس آجیل خوری که به دستور یکی از همان جهاز چین ها روی عسلی کنار در اتاق خواب چیده شده بود افتاد و خرده شیشه هایش به پای مسعود فرو رفت.

به درمانگاه رفتیم و با چند بخیه برگشتیم. پرواز را از دست داده بودیم، حوصله کسی را هم نداشتیم. به همین خاطر به پدر و مادرهایمان گفتیم که چون می خواستیم شگفت زده شان کنیم با یک تور به ایرانگردی رفته ایم. چند روزی تلفن خانه را جواب نمی دادیم، روزها وسایل را مرتب می کردیم و شب ها چراغ خاموش رفت و آمد می کردیم تا مبادا آن آشنایمان ببیند. البته بد هم نشد، در این چند روز حسابی خوابیدیم!

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

اعظم شریفی مهر ,آرمان موحدیان ,

سید محمد آتشی (20/12/1390),اهورا جاوید (20/12/1390),عباس عابد (20/12/1390),شایان افضلی ( cernel nyle) (20/12/1390),نادر ال علی (20/12/1390),امیرحسین صمیمی (20/12/1390),مینا قاسمی (20/12/1390),آنا آریان (22/12/1390),مینا قاسمی (23/12/1390),آریانا نادری (18/10/1391),محمدحسین ربیع نژاد (26/11/1391),سارا طهماسبی (7/12/1391),بهار زرافشان (28/12/1391),محمدرضاخانی (22/1/1392),مسعود رضایی (25/1/1392),مهتاب محمدی (4/2/1392),علی رضا حقدادی (12/2/1392),شهاب دانا (11/3/1392),سید طه صداقت کشفی (28/4/1392),مسعود رضایی (31/4/1392),سارا سلطانیان (29/5/1392),آرش شمس (18/10/1392),بهزاد ساوانا (28/10/1392),منيژه رفيعى (21/11/1392),اعظم شریفی مهر (20/2/1393),محمد کاشانی (25/2/1393),جواد علیپور (3/3/1393),زهرا فیروزی (24/3/1393),علی مبینی (21/4/1393),پیام اکنون(بی خودی) (9/5/1393),حسین خسروجردی خسرو (13/5/1393),حسین خسروجردی خسرو (19/5/1393),حسین خسروجردی خسرو (1/6/1393),لیلا کوت آبادی (14/6/1393),شیدا محجوب (18/6/1393),جعفر حسین زاده (23/6/1393),حسین خسروجردی خسرو (1/7/1393),معصومه دهنوی (6/7/1393),مهشید سلیمی نبی (21/7/1393),یوسف رحیمی (13/9/1393),محسن پرویزی (14/9/1393),هستی مهربان (16/9/1393),لیلا ترکپور اسکویی (22/9/1393),علیرضا لطف دوست (24/9/1393),هستی مهربان (15/11/1393),حسین خسروجردی خسرو (23/11/1393),علیرضا لطف دوست (2/12/1393),حسین خسروجردی خسرو (13/12/1393),فاطمه مددی (28/12/1393),حسین خسروجردی خسرو (4/1/1394),حسین خسروجردی خسرو (16/2/1394),مصطفی زمانی (30/2/1394),حسین خسروجردی خسرو (18/3/1394),عباس پیرمرادی (11/4/1394),حسین روحانی (17/4/1394),حسین روحانی (24/4/1394),مهدی کریمیان (30/4/1394),م دبيري (12/6/1394),عرشیا مهران (18/6/1394),م.آنزان (5/7/1394),م.آنزان (6/7/1394),م.آنزان (6/7/1394),همایون به آیین (4/8/1394),مهران سراکی(م.آنزان) (11/8/1394),رعنا زارعی (5/9/1394),نیما موذن (6/9/1394),یوسف قربانی (5/10/1394),نرجس علیرضایی سروستانی (17/10/1394),سالار منوری خیاوی (21/10/1394),آرمان موحدیان (25/10/1394),آرمان موحدیان (9/11/1394),محمد باقر نقی زاده (17/11/1394),فاطمه زردشتی نی‌ریزی (25/11/1394),فاطمه سادات حيدري (8/12/1394),یوسف رحیمی (10/2/1395),سید رسول مصطفوی (29/3/1395),مهران حیدری (2/5/1395),لیلا طباطبایی (11/5/1395),سید رسول بهشتی (29/12/1395),مهشید سلیمی نبی (14/4/1396),مهشید سلیمی نبی (29/6/1396),محمد روشنیان (13/9/1396),یعقوب یحیی (1/10/1396),سید محمد علی وکیلی شهربابکی (18/10/1396),مزان ب (9/4/1397),نگین پارسا (22/4/1397),

نام: سید محمد آتشی   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 07:04

داستان کوتاه شب اول ازدواج

سلام زیبا بود حتا میتونستی بعضی کلمات وجمله هارو نیاری مخاطب خودش می فهمید خسته نباشی

نام: نادر ال علی   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 14:07

می دونی به نظرم بد تموم شد

@نادر ال علی توسط حیدر ذوقی   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 20:05

تا وقتی که آگاهیمونو بالا نبریم و فن زندگی کردن رو یاد نگیریم داستان زندگیمون ‍‍ پایان خوشی نداره . تا وقتی که محمود به صورت علمی با روحیات و با بدن لیلا آشنا نشه و تا وقتی که به خرافات حاج ماشالله گوش بده پایان داستانش بهتر از این نیست

@نادر ال علی توسط م.آنزان   ارسال در یکشنبه 5 مهر 1394 – 17:33

خدا خیرت بده اصل داستان همون خط آخرشه.ولی داستان یجوری بود شبیه خاطره بود تا داستان

نام: اهورا جاوید   ارسال در شنبه 20 اسفند 1390 – 22:39

آخرش رو خوب تمام نکردید. شاید کمی توضیحات بیشتر نیاز داشت

نام: آنا آریان   ارسال در دوشنبه 22 اسفند 1390 – 15:18

کاملش کنید.ضمنا من تا به حال نشنیدم دختری بعد از روز عروسی به عروس بگه شیری یا روباه ؟ شاید این اصطلاح را مردان به کار می برند؟

نام: بهار زرافشان   ارسال در دوشنبه 28 اسفند 1391 – 14:36

از واقعیت خیلی خیلی دور بود!!!!!

نام: اعظم شریفی مهر   ارسال در یکشنبه 21 ارديبهشت 1393 – 11:52

برعکس به نظر من داستان خیلی به واقعیت نزدیک بود از قدیم گفتند حقیقت تلخه وواقعا تلخه…

©2011-2013 Dastanak   All Rights Reserved.   •   Design by Ali Karimabadi   •   Powered by Karizan Telecom Run in 0.014 seconds , Load in 0 seconds

دوستان عزیزم فکر کنم دیگه موقعش رسیده که اون داستان که جالبترین داستان ساله رو براتون بنویسم . 

به نام همان خدای دوست داشتنی که در همین نزدیکیست…  

یادم میاد هر وقت در زمان مجردی عروسی می رفتم همیشه ایراد می گرفتم .این چرا ماشینشو این طوری گل زده .چرا اون طوری لباس گرفته چرا وچراو هزار اطوار دیگه  …. 

بلاخره بعد از دو سال سختی و مشقت و گذر از هفت خان رستم من و شوهرم تصمیم گرفتیم که زندگی مشترک خودمون رو زیر یک سقف آغاز کنیم . سختی به خاطر اینکه ۲ بار ،تمام کارهای مراسم انجام شد ولی یه بار شوهر خاله من فوت کرد بار دوم هم پسرعموی اون و بار آخر که میخواستیم مراسم بگیریم شوهر عمه اش رفت تو کما !!!!!!!!؟؟؟؟؟؟    

داستان کوتاه شب اول ازدواج

 

القصه فامیل محترم شوهر امر فرمودند که: 

 – امکان نداره پیرمرد باید از کما در بیاد چطور واسه فامیل الهه خانم ۲ ماه صبر کردی بیچاره ،‌‌ باید برای اثبات قدرت مادر شوهر ۴ ماه واسه میرزاعلم (همون که تو کماست)صبر کنیم .  

من می گفتم بابا ما یه ساله خونه اجاره کردیم بی خیال شین حالا میراعلم نیاد چی میشه حالا تادیروز دشمن خونی هم بودید حالا سر لجبازی دارید زندگی پسرتونو خراب می کنید؟ 

– همین که گفتیم .باید 4 ماه دیگه صبر کنید .  

شرایط به همین صورت بود ….

 

 

یه روز محمود منو صداکرد و گفت که دیگه نمی تونه تنهایی زندگی کنه و اینجوری براش سخته و تصمیم آخرشو گرفته .هم نارحت بودم هم خوشحال .آخه به قیمت از دست دادن خانوادش این بلاتکلیفی تموم میشد .  

….. 

من سر کار می رفتم و نمی تونستیم تمام وقت دنبال تالار باشیم وضع مالی محمود هم بد نبود و براش فرقی نمی کرد عروسی کجا باشه. به خاطر همین ما در شمال شهر به دنبال مکانی برای برگزاری مراسممان بودیم.هر کجا می رفتیم خوشمان نمی آمد چون می خواستیم عروسی قاطی باشه. 

بنابراین رفتیم یک ویلا باغ در پاسداران اجاره کردیم .جایی بسیار شیک با حیاطی بزرگ و رویایی … 

بعد از آن ماجرا دنبال تهیه لباس عروسیم رفتیم .از تو اینترنت لباسمو سفارش دادم و برام از چین فرستادنش .لباسی زیبا  تمام ساتن و دامن دنباله دار دوبل. یعنی روش کوتاه و پرچین تازانو و زیرش بلند و دنباله دار و ساده و کارشده… 

چون محمود کسی رو نداشت یک دیزاینر هم آوردیم تا بره دنبال کارهای ماشین گل زدن و طراحی ویلا و بقیه کارهایی که عموما فامیل شوهر انجام می دن . 

 کلی گشتیم تا اون ماشینی رو که به فرم گل زدنمون می خورد پیدا کردیم . درمورد ارکست هم شوهر دوستم گزینه خیلی خوبی محسوب میشد آوردیم .برای ظروف و صندلی هم رفتیم یه جای معتبر که تمامی ظروف سیلور و با نهایت سلیقه انتخاب شدند، صندلی ها هم  کرم با ربان آبی سیر که تو هم قاطی و از پشت گل می شدند. برای آرایشگاه هم قرار شد برم پیش یکی از بهترین آرایشگر ها ، غذا هم از هانی شهرری سفارس دادیم که وصفشو همه میدونیم .آتلیه عکاسی هم تو محدوده فرمانیه بود.باغ فیلبرداری هم ایران زمین  … 

 

تا اینجا شما با خوبترین و بهترین ها مواجه هستید درسته ولی داستان تازه از اینجا آغاز میشه.   

 عروسی ما پنجشنبه بود و من از چهارشنبه تا جمعه مرخصی بودم تازه شرکت پنجشنبه هاتعطیله. چون به من مرخصی ندادند ما تا اون زمان حلقه ،لباس و آینه شمعدان نخریده بودیم.

ما قراربود چهارشنبه 17/7بریم خرید ولی وقتی به ولیعصر رسیدیم  که کرکره آخرین مغازه هم کشیدن پایین و ما فقط تونستیم آینه شمعدان بخریم . 

شبش تا ساعت 3 داشتیم آشپزخانه را عوض میکردیم و گندکاری های ناشی از نصب و تغییر جای کابینتها و هود و گاز وغیره… 

صبح هم طبق برنامه قرار بود ساعت 9 آرایشگاه باشم . 

  

روز عروسی 

وقتی چشامو بازکردم دیدم ساعت 10 دقیقه به 9 بود محمود رو بیدار کردم  من هنوزدسته گل، تاج و سرویس طلا نداشتم؟؟؟ 

داشتم سکته می کردم سریع یه ماشین گرفتیم همینکه می خواستیم از در بیریم بیرون دیزاینر زنگ زد که زنش داره زایمان میکنه و میوه ها و …شیرینی هارو میفرسته ولی برای بقیه کارها متاسفه نمی تونه کاری انجام بدم . 

 

فقط اون لحظه قیافه محموددیدنی بودبعد از 2دقیقه بهت سریع به  یکی از فامیلاشون زنگ زد که بیان کمکش .ایکاش نمی اومدن ای کاش اون لحظه کچل می شدند و نمی اومدند ولی اونها یک ساعت بعد در خونه بودن یعنی ساعت 10 ماشین رو قرار بود ببریم  گل فروشی ولی چون حوصله کمک کردن نداشتن ماشین  سفید عروس رو یواشکی در خونه گل زده بودن اونم گل های زرد و قرمز داوودی و ربان قرمز فکر کنید… 

موقع تحویل گرفتن ظروف با کمال اعتماد به نفس گفتن چرا آبی کرم؟نما نداره که. آقا اون  قرمز گوجه ای و سفید  رو بده گشنگتره(قشنگتره) 

داستان کوتاه شب اول ازدواج

از اونطرف داداش آقا محمود که به هزار التماس اومده بود با صاحب باغ دعواشون شده بود ،بزن بزنی کرده بودند که نگو و نپرس. صاحب خانه هم لطف کرده بودن و خدماتی رو که قرار بود ارائه بدن رو حذف کرده بودندمثلا نذاشت کولر ها رو روشن کنند یا  برای شام حیاط رو بست و گفت : ورودی باید از در عقب باشه ، در ضمن رعایت تمام شئونات اخلاقی لازمه زن ها پایین و مردها بالا (پایین برای سرو غذا بود)…. 

از اونطرف چون من  ساعت 12 رسیدم آرایشگاه ساعت 6 کارم تمام شد.محمود و مامانم رفته بودن کت شلوار ، حلقه و سرویس بخرند کلی دیر شده بود  ، وقتی صدای ماشین رو شنید با ذوق اومدم دم پنجره با دیدن ماشینم نشستم روی زمین آرایشگاه  ، حالا گریه نکن کی گریه کن  

.

نمی رفتم سوار اون ماشین ضایع بشم چی فکر می کردم چی شد بلاخره با زور سوار ماشین شدیم و به طرف آتیله به راه افتادیم .تمام آرایش صورتم بهم خورده بود. 

دم در آتیله برق رفت و ما مجبور شدیم بریم یه جای دیگه که همه چیزش خوب باشه وقتی عکسها رو گرفتیم  . 

شب عروسی توجه داشته باشید مراسم ساعت 6 شروع میشد و ما تازه ساعت 8 به طرف ویلا راه افتادیم . 

وای وای که بگم وقتی رسیدم دم با دیدن  مشعلهای  خاموش دم در چه ضد حالی خوردم ولی به روی خودم نیاوردم.  

چون مامانم و خواهرم دیر رفته بودن آرایشگاه ساعت 9:30 شب رسیدن و  کسی نبود منو همراهی کنه و من مثله بدبختها توسط دختر خاله گرامی راهی مراسم شدم . 

 خدمتکارهایی که قرار بود بیان اخراج شده بودن و سه نفر ناشی مراسم رو می گردوندند.اونا معجون هایی رو که سفارش داده بودیم پودر کرده بودند و به مردم  شیرموز داده بودند.  

نوازنده های گیتار و جاز و ویلن برادر بودن و پدرشون شب قبل فوت کرده بود و اونها هم نیومده بودن و موسیقی عروسی با ارگ اجرا می شد .   

 ،راننده تصادف کرده بود و میوه و شیرینی بعد ازما رسید ملت تااون لحظه حتی شیرینی و میوه نخورده بودن. 

از گرما نمی تونستی نفس بکشی داشتیم می مردیم به علت گرما و جدا بودن زنها و مردها فقط من و محمود و مامانم وسط می رقصیدیم . در باغ بسته بود دیوارها هیچ تزیینی نشده بودن .  

غذایی رو که نگو فکر سرد چون راننده آدرس رو پیدا نکرده بود تازه ماست موسیر و نوشابه قوطی هم یادش رفته بود. 

خدمتکارهای تازه کار هم نمی دونستن که ظروفی که باهاشون اومده رو برای نشتن روی کارتنها نفرستادن و برای استفاده هستند .

نشسته بودن رو کارتنهای لیوان ها و ظروف سالاد که پایه دار بودند اونوقت تو ظروف یکبار مصرفی که خودشون خریده بودن نوشابه برای مهمانها آورده می شد .

برای من و محمود هم 2تا گیلاس شیشه ای ساده آوردن (ما برای مهمانها گیلاس سفارش داده بودیم نه برای خودمون) 

نور پردازی هم فقط تو سالن آقایون بود.

ماشین هدیه فیلم بردار هم 206 بود که قرار شد فیلمبردار ها با اون بیان  که تبدیل شده بود به یک پیکان تاکسی نارنجی دلیل این یکی دیگه نمی دونم  . 

 شب شام سردی اونم پرس پرس به مهمونا دادیم بانوشابه های خانواده ای که تو لیوان های یه بار مصرف ریخته شده بود  و سالاد هایی که به جای ظروف پایه دار توی شیرینی خوری ریخته بودن . 

 من و محمود که مثل این منگهابه مراسم مسخره مون فقط نگاه میکردیم.   

مراسم تموم شد و ما مراسم آتیش بازی مفصلی ترتیب داده بودیم . 

اولین گوله آتیش به هوا پرتاپ شد که نمیدونم 110 دیگه از کجا تو اون بیابون پیداش شد .!!!می خواستن محمود رو به جرم اغتشاش ببره با کلی التماس بیخیال شدن . بلاخره کنار اتوبان بابایی البته یکی از فرعیهاش دوباره آتش بازی رو ادامه دادیم قرار بود12 تا کوزه جنی با شعله 2 متری کاشته بشه و مااز وسطشون عبور کنیم ولی . 

ولی دوست خنگ محمود فکر کرده بود نارنجکنو به جای اینکه تو زمین بکارتشون روشنشون می کرد و پرتشون می کرد اونوقت می گفت این نارنجکه چرا به جای صدا نور داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 آخرش هم وقتی همه مارو تا در خونه همراهی کردند بابام  اینا که ما رو گم کرده بودن  به مراسم خداحافظی دیر رسیدنو  خالم منو محمود دست به دست کرد.

شب ساعت 2  آخر شب هم وقتی می خواستیم بریم خونمون و زندگی رو اغاز کنیم با کمال تعجب دوست خنگه ی محمود رو دیدیم که تو اتاق خواب به خواب عمیقی فرو رفته بود و ما تو حال خوابیدیم اونم شب اول عروسیمون ……………………………..  

 

سلامیه قانونی هست که میگه بد شانسی نیست ولی وقتی شروع شه همه اش پشت سر هم میادخیلی خوب نوشتید ولیواقعا باور نکردنیه فکر کنم کما رفتن همون علم بود کی بود حکمتی داشت که شما صبر کنید ولی صبر نکردیدموفق باشید

فرزاد جان ممنونم تو اولین کسی هستی که به نوشتم نظر دادی منم هنوز قضیه رو باور نمی کنم و لی شاید باید صبر میکردم بهتر می شد ولی تا سرم به سنگ نخورد نفهمیدم .مرسی که بهم سر زدی .منم بهت سر میزنم .در ضمن آهنگه قابلتو نداره.پیشکش

نمی دونم تبریک بگم یا … . جایی که باید شادی باشه غمه و آدم نمی دونه باید چی بگه. ممنون که بهم سر زدی. خوشحالم کردی. باز هم پیش من بیا. منتظرم.

تبریک بگو چون به داشتن چنین شوهری می ارزه. ازاینکه بهم سر زدی منم خوشحال شدم. شماهم همینطور .بازهم بیایید

سلام گلم من آپم…..بیای خوشحال میشم.

کلی خندیدما.اولشو خودت میدونی چرا . راستی منم اونجا بودم .چقدر اون لباس عروسی که از چین آوردن برات محشر بود.کلی یاد اون دورانو کردم.یادش بخیر. نا سلامتی من خواهر بزرگتر عروس خانوم بدم.چقدم من حرص خوردم.همش تقصیر میرزا علم خان بودا.مرد با هنوزم تو کماست؟ راستی شاید از کما بیرون اومده باشه تا حالا ! آخه تیر و طایفه آقا دوماد عمر نوحو گذاشتن تو جیبه چپشون نشستن رو زمین دارن ساندویچ میخورن….راستی از آقای قلی زاده چرا ننوشتی عزیزم؟!

باور نکردنیه… بهتره بگم: “افتضاح بود”! واقعا این همه بریز و بپاش لازم بود که آخرسر همه چى قاطى پاتى شه؟نمى دونم باید براى آغاز زندگى مشترک بهتون تبریک بگم(که تبریک مى گم)، یا… یا اینکه براى شب عروسى تون متاسف باشم! چه شروع غم انگیزى…!ایشالله که غم تو زندگیتون جا نداشته باشه.راستی… یادت رفت منو لینک کنی!

وای ی ی ی ی خدای من! تصورش هم عذاب آوره الهی بمیرم چی کشیدی روز عروسیت . من واقعا از این دسته اتفاق های ناگوار یهویی متنفرم! هرچند روز عروسی من بهتر از این نمیشه! جون من به بد شانسی معروفم … اما اشکال نداره الان همشون واست خاطره است دیگه !

سلامراستش وقتی مطالب عروسی شما را خوندم فکر نمکردم واقعی باشه یعنی هنوز هم توی فکرم که آیا واقعی؟چطور میشه این همه بدبیاری به دنبال هم باشه ازهمه مهمتر این دوستی که دیگه آخرش میتونستید بیرونش کنید خدا را شکر که مشکلی برای شما و همسر عزیزت پیش نیامد و انشاء الله که همیشه روزگار بر وفق مرادت باشد.راستی اگر وسایل دست دومت را خواستی دور بریزی به من ایمیل بزن شاید کسانی باشند که به آنها نیاز داشته باشندموفق باشید

عزیزم اگه واقعی نبود که نمی نوشتم جالبترین داستان سال ولی حق داری بدیاری این داستان تا حدی زیاده که بسختی می شه باورش کرد . وقتی کسی هم خیلی برای عروسیت زحمت می کشه و از عسلویه میاد به خاطر عروسیت کسی به تو اجازه نمی ده که بهش چپ نگا کنی چه برسه به اینکه بیرونش کنی .مرسی از اینکه بهم سر زدی اومدن تو به عنوان برادر دانای من قوت قلبی زیاد برای منه .دوستدارت خواهر ساکت تو

عجبببببببمن جای تو بودم از اونجایی که خیلی زود رنجم سریع منفجر میشدم و همرو سر شوهر خراب میکردم خوب صبری داری تو.ولی عزیزم عروسی چون فقط یکبار اتفاق میفته باید تمامش خاطره باشه خب مال توام اینطوری خاطره شد.مهم همون شب تو رختخواب بود که اونم تو سالن….الهی بمیرم مراسم شب عروسی بعدا انجام شد یا قبلا انجام شده بود آیا ؟؟؟؟؟؟؟؟آخه من یکم فضول تشیف دارم(اینطوریم دیگه)حالا ما عروسی نکردیم هنوز فعلا دور نشستیم میگیم لنگش کن.مال خودمون دیدنیه احتمالا از ضایعگی.

مهم نبود کی انجام شده بود ولی مهم این بود که باید مراسمش رو اصول باشه نه چهار روز بعد چون سر این موضوع من با شوهرم چهار روز قهر بودم مرسی که بهم سر زدی منم میام

سلام عزیزم..مرسی اومدی وبلاگم… خیلی خوب نوشتی …. وای ولی خیلی اذیت شدی … بمیرم

یه سوال…..چرا به من گفتی عزیز خوش سلیقه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینجا جواب نمیخوام بیا پیشم اونجا جوابموبده.این داستانی که تعریف کردی جالب بود. از کجا شنیده بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عزیزم این داستان عروسی خودم بودباور نمی کنی از انعکاس آب یااز وبلاگ ناصر عبدالهی می تونی بپرسی گل مینا و آدم برفی هم دل دارن هم نویسنده هاشون تو عروسی پرماجرا حضور داشتند.می تونی ازشون بپرسی؟؟؟مرسی که اومدی بازم بیا.

سلامروز به خیراتفاقاْ بسیار هم وب شما زیباست ساده و بی پروا هم می نویسید جالب و خواندنی امید که همیشه خوب باشید و خورسند وب شما را در قسمت پیوندها لینک کردم

مرسی این مسلما باعث افتخار منه.

بسیار خوشحال شدم که به من سر زدید.متن های شما هم یه جور نویی درش هست .باز هم مرسی

منم از شم ممنونم که بهم سر زدی راستی با تبادل لینک موافق بودی ؟

سلامممنون بایت لینک دادن به مامن هم شما رو با همان نامی که گفته بودید لینک کردمموفق باشید

سلام الهه جون. منتظر پست جدیدتم.

مرسی جدیدا به سرعت نور جواب می دی؟ چه خبر شده

من خوندم این قضیه رو ولی اون روز کامنتینگ شما نمی زاشت من نظر بدممن به همه اعم از دوستای خودم و بقیه سر میزنم..ازاینکه دیر اومدم شرمندهبدرود

مرسی که اومدی .

با سن من چه مشکلی دارید؟!من هم از عرب ها خوشم نمی آد ولی حساب عرب های غرب آسیا(نه جنوب غرب آسیا) با بقیه جداست. کشورهایی مثل لبنان، سوریه و فلسطین رو نمی شه با عربستان و امارات و … در یک قالب سنجید.

سلام من با سن شما هیچ مشکلی ندارم ولی برام جالب بود کسی به سن شما این وب به این جالبی رو درست کرده.مرسی که بهم سر زدید موفق باشی پسر تیر. بازم بیا منم می آم

سلام آخیولی داستانی داشتیا موفق باشی

خاطره جالبی بود ولی خاطره عروسی منهم یک جورائی مثل تو بود ولی وحشتناکتر مثلا آرایشگاه و‌آرایشگرم که از اون در پیتی ها از آب در اومد که خدا رحم کرد بخاطر خط چشمی که اشتباهی به داخل چشمم کشیده بودند کور نشدم ولی خوب صورتم بخاطر ماسک روز قبل عوض اینکه لطیف و زیبا بشه پر از جوشهای قرمز و متورم شده بود و گل سرم را که سفارش داده بودم از گلهای طبیعی باشه چون مریم بود( توی مدل مریم نبود بلکه یک نوع گلی سفید زیبا بود که من چون خودم اسم گل را نمیدونستم آرایشگر گفت آها من خودم میدونم چه گلیه و سفارشش را گرفت ) باعث میشد تمام مدت عطسه کنم واز چشمهام اشک بیاد که مجبور شدم با یک گل مصنوعی که یک طرف سر را میپوشونه و تنها گل مانده در آرایشگاه بود عوض کنیم اونهم مدل عهد دقیانوسی( آخه این آرایشگاه در پیتی اونروز ۱۲ عروس بخت برگشته مثل من داشت که وقتی همه مون حاضر شدیم مثل گروه سرود همه یک شکل و قیافه بودیم ). ماشین عروسی را که قرار بود ماشین ماکسیمای دائی داماد گل بزنه بخاطر دعوائی که صبح اونروز برادر وخواهر بر سر ارثیه داشتن و کار به دادسرا کشیده شده بود تبدیل شده بود به یک گالانت مدل عهد بوقی اونهم با تورهای صورتی فوق العاده روستائی!!! که از دیدنش گریه ام گرفته بود. تازه موقعی که داماده آمدند ۲ تا باهم آمدند یکی داماد من و یکی هم دیگری چون صورتمان را با شنل پوشانده بودند داماد دومی اشتباها آمد و من را از شاگر د آرایشگاه تحویل گرفت که من یکهو احساس کردم این دست دست شوهرم نیست وقتی نگاه کردم هم خنده ام گرفته بود و هم ناراحت شده بودم از اینکه آخه داماد اینقدر خنگ میشه عروس ممکن است صورتش را طوری عوض کنند که شناخته نشه ولی قدش را که دیگر نمیتوانند کوتاه یا بلند کنند آخه عروس دومی از من حدود ۱۵ سانت کوتاه تر بود .بگذریم که با چه شکل و شمایل و اخم و تخمی سوار ماشین شدم و اینقدر استرس پیدا کرده بودم که … تازه ۳ ساعت هم دیر برای مراسم عقد رسیدیم و عاقد داشت میرفت و همینطور این خوش شانسیها را بخوان تا آخر شب چون عقد و عروسی در یک روز برگزار میشد لذا بدلیل استرسی که اون روز پیدا کرده بودم حسرت آن شب تا ۱۰ روز بعد به دل داماد ماند یک هفته اش موجه و ۳ روز بقیه اش قهر بودیم درست مثل شما ولی خوب همه اینها خاطره است مگه نه … الان سالها از اون روز میگذره هروقت با شوهرم بحثمون میشه میگم کاش میگذاشتم همون داماد اشتباهی من را میبرد و کلی دوباره به اون روزها میخندیم .موفق باشی و خوشبخت روزهای طلائی عمرت را با طلا بنویس و بردیوار خانه ات نصب کن

خوب بود من هم نامرد نیسنم

مرسی که بهم سر زدی بازم بیا امیدوارم که از طرز نوشتن من هم ناراحت نشده باشی

الهه جان اون روزی که برات نظر گذاشتم تو مدرسه بودم نمی تونستم زیاد با اینترنت کار کنم ولی واقعا دارم می گم خیلی قشنگ می نویسی و اینکه منظور از متن اول وب همون مادر بود که همه جا حتی توی قبر هم ما را همراهی می کند و من از اینم مطمئن هستم که تو نامرد نیستی

غزل جون مرسی که بهم سر می زنی و از اینکه تو مدرسه با اون وقت کمت بهم سر زدی خیلی ممنونم بازم بیا .وبلاگ تو هم بسیاز زیبا و حتی عکسهایی رو هم که انتخاب کردی خیلی جالب هستند تو آدم خوش سلیقه ای باید باشی . راستی کلاس چندمی؟بازم بیا منتظرتم .مرسی عزیزم

سلام .. وقت خوشماشالاه چقدر زیاد نوشتی … ایشالا همیشه خوش باشید و سلامت و هیچ وقت هم فکر بد به ذهنتون راه ندید.

مرسی تازه کمش کردم و سعی کردم که خیلی خسته کننده نباشه بازم مرسی که بهم سر زدید غول مهربون

سلام الهه خانم. وبتونو خیلی جالب نوشتین. البته من که وقت نکردم همشو بخونم ولی همون چند سطر اولو که خوندم از سبک نوشتنتون خوشم اومد. غلو هم نمی کنم!!فعلا خدافظ

مرسی عزیزم که بهم سر زدید شما نظر لطفتونه…

درود بر شماخیلی ممنون از اینکه به وبلاگ من امدید امیدوارم بتونه مفید باشه در مورد لینک به نظرم محتویات وبلاگامون کاملا متفاوته و شاید زیاد همخوانی نداشته باشه باز هم ممنون سلامت و خرم باشیدمدیر وبلاگ اسمان شب…

من هم ممنونم که بهم سر زدید .همینکه ادم دوستان ثابت و منتقدی داشته باشه براش کافیه .بازهم بهم سر بزنید مرسی شما هم پیروز باشید.

سلام الهه جان خوبی عزیزم. اگه میبینی برات کامنت نمی ذارم به خاطر اینه که منتظرم پست جدید بذبری بعد اونجا کامنت بذلرم همین عزیزم. و گر نه بهت سر میزنم. در ضمن راست میگه الهه من هم اونجا بودم و کلی حرص خوردم!

سلام عزیزم تو لطف داری انعکاس عزیزم نوشتن های شما باعث می شه که خوانندگان عزیز مطمئن بشن اینها داستان نیست بلکه واقعی واقعی بازم مرسی من برای این نمیتونم پست جدید بزارم که فشار کاری ام خیلی زیاد شده و وقت سر خاروندن ندارم چه برسه به پست گذاشتن ولی جبران می کنم گلم

وای آخی بمیرم الهی چقدر بد ولی خوب مهم ایننه که تو ومحمود جون یه زندگیه قشنگ داشته باشید این چیزا مهم نیست دوست دارمراستی اگه خواستی منو لینک کن چون منم این کارو می کنم.بای

واقعا مرسی که بهم سر زدید واقعا راست می گی این چیزا مهم نیست اصل مطلب چیزی ورای این حرفهاست .من هم با کمال میل شما رو لینک می کنم باز هم منتظرتونم

سلام خاطره ای رو که شما به نگارش در آوردی بسیار زجر آور و ناراحت کننده ست . و همچنین غیر قابل تصور اما اوایلش تا حدودی به عروسی ما هم شباهت داره آخه عروسی ما هم بعد از نوشتن کارتهای دعوت و آماده سازی مقدمات مراسم دو بار به علت فوت اقوام به تعویق افتاد که ما اونو به فال نیک گرفته بودیمش .در ضمت از اینکه به وبلاگ دختر نازم سارا هم سر زدی ممنونم و امیدوارم باز هم تشریف بیری.

من هم از شما ممنونم ولی قبول دارید اینها همه خاطرات ماندنی هستند ؟ حتما به شما سر خواهم زد منتظر شما هم هستم.

تبریک میگم عروس خانومخیلی باحال نوشتیادم هی میخواد نصفه ول کنه میگه بذار بخونم ببینم اخرش چی میشه.اما اگر یکم با برنامه ریزی جلو میرفتین از این اتفاقا نمی افتاد.میدونی وقت زمان کاری فرا نرسیده باشه از این اتفاقا زیاد پیش میاد.ان شا ا… خوشبخت بشی

مرسی نازنینم . راست می گی همش به خاطر اینکه نباید تو کاری اصرار کرد .بازم منتظرتم

الهه خدا خفت نکنه خیلی خندیدم :))آفرین عالی نوشته بودی.یادته من و تو با برف شادی چه جوری افتادیم به جون هم؟؟؟برف شادی و پاشیدم تو صورتت و توام با لباس عروس بدو دنبال من اونم با یه برف شادی دیگه و البته کنار اتوبان و جیغ و ویق کنان!:))راستی همش به نظرم واقعی و مستند اومد جز…:-؟..؟؟!!

سلام چه عجب من تو رو تو اینترنت مشاهده کردم کدوم قسمتش برات غیر واقعی بود تو که حضور داشتی شاید جمله آخرشه که رفته بودید و کسی حضور نداشت !!!برام بنویس بازم سر بزن عزیزم

سلام واقعا خیلی بدشانس بودید ولی امیدوارم یه روزی فقط به این حادثه ها بخندید.ناراحت نشید ولی خودمونیم شب اول عروسی تو هال خوابیدن دیگه قابل تحمل نیست

:)) من کاملا چنین وضعیتی رو با چشمام مشاهده کردم و کاملا درک میکنم :)))اما خوب الان اوضاع اون دو نفر که خوبه امیدوارم شما هم خوش باشید!

من بچه ی کمال شهرم…رپ میخونم…میتونم با شما آشنا شم ؟

من تابسون عروسیمه.این چیزارو که خوندم واقعا استرس گرفتم که نکنه واسه خودمم این مسائل اتفاق بیفته.به خاطر همین کاری جز اینکه دعا کنم به خیرو خوشی بگذره ندارم.امیدوارم جای دیگه توی زندگیت این اتفاقاتی که ناراحتت کرده با شادیهای بزرگتر جایگزین بشه و مطمئنم که میشه.روزی که این شادیا ی بی حدوحصر سراغت اومد منم یاد کن.

عزیزم مرسی از این لطفت انشاءالله که اصلا برای کسی اتفاق نیافته فقط با برنامه ریزی جلو برو راستی هر کمکی از دست من بربیاد دریغ نمیکنم

سلام. بله درسته . وندیک یعنی شیشه. چرا ناراحت بشم. ممنون که به من سرزدی

هههههههههههایول خیلی باحال بودمطمعنم هنوز همش بهش می خندیدالهی من پرپر بشم براتعالی نوشته بودی

سفارش و مشاوره رایگان – ۰۹۹۱۰۳۰۶۱۸۶

 فروشگاه اینترنتی زنونه مردونه، فروشگاهی تخصصی در زمینه محصولات جنسی و زناشویی است. راهی آسان برای خرید لوازم زناشویی، محصولات جنسی، مبل زناشویی و بالش های پوزیشن جنسی در ایران.

۳ پودر ترکیبی گیاهی و خوراکی به وزن تقریبی یک کیلوگرم برای افرادی که مشکل نعوظ کامل، زود انزالی و کمبود نیروی جنسی دارند.

ژل لوبریکانت و روان کننده ایموشن اگر با مساله زودانزالی در رابطه زناشویی مواجه هستید ، ژل تاخیری ایموشن آبی Love مناسب شماست. رفع زود انزالی و تاخیر جنسی حجم: ۷۵ سی سی …

داستان کوتاه شب اول ازدواج

مبل زناشویی لاولی بد جهت ارتقاء روابط زناشویی و تجربه انواع پوزیشن های س.ک.س.ی و پاسخ به بالاترین سطح توقعات جنسی همسران طراحی شده است.

امروزه استفاده از داروهای گیاهی بخش قابل توجهی از بازار درمان را در همه جهان بخودش اختصاص داده است. و این روند به سرعت در حال پیشرفت است.

برترین آرایشگاه های عروس تهران

دوست داری عروس های واقعی رو از نزدیک ببینی و مدل میکاپ روز عروسیت رو انتخاب کنی؟

بهمن سال 90، الهه که درباره برادر شوهر دوست صمیمی‌اش،الناز، خیلی چیزها شنیده، به نامزدی این دوست دعوت می‌شود. الهه، الناز و رامین که برادر همین آقا رضای آرام و خجالتی است، برای این شب نقشه‌های زیادی کشیده‌اند! عروس خانم تعریف می‌کند: «شب نامزدی الناز و رامین سعی می‌کردند فضای مناسبی برای من و رضا به وجود بیاورند. البته که من هم از همان نگاه اول نه فقط بدم نیامده بود، بلکه چشمم رضا را گرفته بود.» و بعد با خنده اضافه می‌کند که رضا هم از آن شب به بعد پشت قضیه را گرفت و دیگر ول نکرد!

این سه نفر که در نقشه کشیدن و برنامه چیدن دست کمی از سه تفنگ دار ندارند، آن موقع نمی‌دانستند که رضا در عین خجالت و سربه‌زیر بودن، دستشان را خوانده و اگر به میلشان جلو می‌رود و سر قرارهای ناهار و شام چهار نفره حاضر می‌شود، به خاطر این است که الهه جای خودش را در قلب رضا پیدا کرده و قرار نیست بیرون برود.

الهه می‌گوید داشتن یک شوهر جدی و موقر از مهم‌ترین فانتزی‌های دوران نوجوانی‌اش بوده که امروز رنگ حقیقت به خود گرفته است. با لحن بامزه‌ای تعریف می‌کند: «رضا از اول هم قرار نبود دوست پسرم باشد. اصلا رابطه ما شور و هیجان خاص روابط دوستانه را نداشت. هردو می‌دانستیم که چه می‌خواهیم و هدفمان از همان اول ازدواج بود.اصلا من خودم رابطه را به این سمت مدیریت کردم که رضا شوهرم شود.» رضا درباره روزهای اول آشنایی شان می‌گوید: «از همان شب نامزدی قضیه را فهمیده بودم و با چند بار بیرون رفتن، بیشتر با هم آشنا شدیم و کم کم به حرف‌های جدی رسیدیم.»

داستان کوتاه شب اول ازدواج

اولین بار پای تلفن درباره ازدواج جدی جدی حرف می‌زنند. رضا برای الهه می‌گوید که قصد ازدواج دارد و می‌خواهد رابطه را جدی کند و الهه 25 ساله جواب می‌دهد:‌«حالا مامانم اینا شما رو ببینن!» شاید خیلی رمانتیک نباشد، ولی منطقی پشت این جمله است که در تک تک مراحل ازدواج این دو نفر نمی‌شود ندیده‌اش گرفت.

شهریور 91، الهه 25 ساله جواب مثبت ضمنی را تلفنی به گوش رضای 32 ساله می‌رساند و به همین خاطر مراسم خواستگاری بیشتر بله برون است تا آشنایی دو خانواده.

عروس خانم موقع حرف زدن راجع به روز خواستگاری یک جوری سرش را تکان می‌دهد که جدی جدی انگار می‌خواهد همه خاطره‌های آن روز را بیندازد یک گوشه‌ای از مغزش و دیگر سراغش نرود. دلیلش هم واضح است،هر دو استرس دارند، هر دو نگران هستند و مادر الهه هم دنبال شوخی‌های پدر شوهر آینده را می‌گیرد و سر به سر داماد جدی می‌گذارد. جالب اینجاست که هیچ کدام از سر تکان دادن‌ها و لب گزیدن‌های الهه هم هیچ تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی‌کند و آقا رضا شب خواستگاری‌اش دلخور می‌شود جوری که انرژی منفی‌اش به عروس خانم هم می‌رسد.

الهه تعریف می‌کند: «مامان من شوخ طبع است، رضا هم که جدی و آرام. می‌دیدم که ناراحت شده و درکش می‌گردم. بعد از خواستگاری هم که تلفنی حرف زدیم بهش حق دادم که ناراحت باشد.» البته رضا هم که ماجرا را خوب یادش است می‌گوید: «هرچند که آن موقع خیلی راحت و رک نارحتی‌ام را به الهه گفتم ولی اگر امروز آن ماجرا تکرار می شد، این کار را نمی‌کردم. قبول دارم من هم اشتباه کرده‌ام.»

بهترین باغ تالارهای اطراف تهران

اگه دوست داری یه جشن خونوادگی و شیک توی باغ تالار داشته باشی لیست کامل رو اینجا ببین.

یکی از بامزه ترین خاطرات این عروس و داماد روزی است که با هم به آزمایشگاه رفته بودند. الهه تعریف می‌کند: «اول از مردها خون می‌گرفتند. اگر مردی مشکلی داشت، پشت بلندگو خانم را صدا می‌زدند تا او هم آزمایش بدهد. همین که رضا رفت در قسمت دیگری تا کارهایش را تکمیل کند، اسم مرا از پشت بلندگو خواندند، قلبم ریخت و زدم زیر گریه.» رضا از همه جا بی خبر از راه می‌رسد، و با صورتی غرق در اشک مواجه می‌شود اما طبق معمول آرام و خونسرد به الهه می‌گوید که «ولش کن بابا این که چیزی نیست…» بالاخره ماجرای این کم خونی هم ختم به خیر می‌شود.

تنها استرس الهه و رضا در روز عقد که چند هفته بیشتر با بله برون فاصله نداشت این بود که نکند کسی حرفی بزند، چیزی بگوید یا نگاهی بکند که باعث دلخوری و کدورت شود و وقتی که مراسم خوب و خوش در محضری حوالی گیشا برگزار شد، هر دو نفس راحتی کشیدند و حالا هر وقت که از جلوی آن محضر می‌گذرند، لبخند می‌زند و می‌گویند یادش به خیر.

در قسمت بعد می خوانید که این عروس خوش خنده و پر شور و حال چطور در روز عروسی تبدیل به گلوله‌ای از آتش می‌شود و نزدیک است در آرایشگاه را توی صورت داماد بکوبد…

ادامه ماجرا را از اینجا بخوانید


نظرات کاربران

زندگیتون همیشه شاد باشه

واقعا ازدواج بدون عشق سخت است

تصمیم درستی گرفتید

یه کم زمان میخاد

خداروشکر که به همدیگه رسیدین. واقعا این زندگی یه فرصت محدوده. قدر عشقتون رو بدونین

چه جالب

درست میشه انشالله

خوبه به عشقتان رسیدید
تبریک ازدواج به آقا توحید و خانواده محترمشون

به نظرم بدنیست ادم توی این دنیا یه ادمی رو بخواد ولی من به شخصه خودم عاشق پسر عممم ولی چه فایده نمی دونم منو میخواد یانه دعا کنید ماهم به هم برسیم

منو نفسه جونم یک ماهه عقد کردیم قربونش برم سره بله گفتن چقد ر سرخ شد که نگو ولی به نظر من باید سعی کرد توی دنیا تنهانموند

من و میلاد دوست بودیم.همیشه میگفتم وقتی بیاد خواستگاریم بابام محاله قبول کنه.بعد یک سال میلاد یهو رفت پیش بابام.بابام اومد خونه گفت یکی اومده درباره تو حرف زده باهام.پسر خوبیه دوس دارم قبول کنم برا تو. بعد فهمیدم میلاده.بال دراوردم.

سلام،اونایی که به عشقشون رسیدن ایشالله خوشبخت بشن و ما اونایی که نرسیدن ایشالله عشقشونو فراموش کنن و به زندگی امیدوار بشن
من الان حدود یه سالی میشه که با پسرعمویه شوهر خواهرم ، اوید ازدواج کردم ما واقعا عاشقه همیم ولی قبلش از احساسات هم خبر نداشتیم
بهتون توصیه میکنم اگه عاشقه کسی هستید بهش بگین
اینجوری بهتره

خوش به حالشون بهم رسیدن ولی دوست بودن تادوست بودن داریم بعضی ازپسرادختراهستن که اینقدرپستن دختراواسه شارژخودشونوفدامیکنه پسراهم واسه هوس امابعضیاشونم هستن که واقعاعاشقن وبهم میرسن

از خدا پرسید
زندگی چیست؟؟
پاسخ داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
حال را به آرامی و باامید بگذران
آینده ات را به من بسپار
شکهایت را باور نکن
باورهایت شک نکن

حرف آرزو خانم درسته دوستان .قبل از ازدواج هیچ وقت با کسی حرف نزنید مگر اینکه خانواده بدونن راضی باشن .من اشتباه کردم با دخالت داییم مدتی باهاش حرف زدم خانواده ام گفتن ن به زور عقد کردیم ولی با هر دعوایی منو از خونه میندازه بیرون من ۲۱سالمه

عشق الکیه سه سال دنبالم بود میگفتم ن با دخالت داییم نمیدونم چطور جوابش دادم شوهرم خیلی منو دوست داشت میگفت تو عشقمی قلبمی ولی عروسی کردیم خیلی عوض شد تا دعوا می‌کردیم منو از خونه مینداخت بیرون

سلام خواهران عزیزم،ازتون خواهش میکنم بخاطر دوستی قبل از ازدواج تون توبه کنید. این موضوع مهمیه،بشخصه حاضر نیستم بخاطر شوهر قلب امام زمانمو بشکنم. شماتوبه کنید تا طعم زندگی خدایی رو بچشید:-)خواهر کوچک شما…..
برای همتون آرزو عاقبت بخیری میکنم

عشق باید از ته قلب باشه تمام انسان ها مثل هم نیستن که بد باشن منم به عشقم رسیدم الانم عقد کردیم قراره چند وقت دیگه ازدواج کنیم

سلام ب همه دقت کردین 99 درصد دخترا شکست عشقی میخورن خب چوب سادگیشونو میخورن خواهر من رفته گره سره کوچم ک ی نگاه ب شما میکنه شما ی دل ن صد عاشق میشی خب ی کم از مغزت استفاده کن دیگه

چقدر زمونه فرق کرده
اشتباهی وارد این سایت شدم ولی نظراتتون جالب بود

عشق آتشین وپاکی داشتیم حتی خجالت میکشیدیم بهم نگاه کنیم همه چی بنظر خوب بود باورش کرده بودم چند بار مادرشو آورد منو از دور ببینه اونم شدیدا ابراز لطف میکرد قربون صدقه م میرفت
خودش ب بهانه های مختلف از خواستگاری طفره میرفت اون وقتا عوض کردن عشق خیانت بود تا اینکه یکی از اعضای خانواده ش فوت کردن هنوز چهلم نشده بود سیاه پوش شده بود ک ی روز تو دانشگاه فهمیدم با ی دختر دیپلم ردی نامزد کرده با دختری ک پدرش وضع مالی خوبی داشت
دختره زیبایی نداشت ولی باباش ی ماشین خوشگل براش خریده بود وگفته بود هر کی تو رو بگیره صاحب گلفروشی من بر خیابون… میشه
وقتی شنیدم قلبم ریخت نفسم بالا نمی اومد یک هفته از خونه بیرون نیومدم هر شب با صدای خفه گریه میکردم بالشم خیس میشد امتحان رد شدم قلب درد گرفته بودم خانواده م ترسیدن بلایی سرم بیاد ب زور شوهرم دادن شوهرم هم ب بهانه انتقالی اداره ش منو ب ی شهر کوچیک برد الان سالها گذشته ما وضع مالی خوبی نداریم بعدهااز حرفاش فهمیدم ب زور انتقالی گرفته تامن با فامیلم ک وضع بعضی ها شون خیلی خوب بود رفت و آمد نکنم واونا رو ب رخش نکشم!
رشته تحصیلیم جز رشته های پولساز ب شمار میومد ولی شوهرم برنگشت شهرمون منم نتونستم دو ترم آخرو بخونم
مردا همه مث همن تازه بهم سر کوفت میزنه ک خیلی برام زحمت میکشه ک تو این بحران اقتصادی غذا وسرپناه دارم

امیدوارم خداوند ب تمام دختران سرزمینم کمک کنه تا مستقل باشن ودل پاکشون رو برای هر کسی فدا نکنن

اماقبلا عاشق یکی بودم که تنهام گذشت بد جوری

من بدون عشق ازدواج کردم هیچ علاقه ای بهش نداشتم اما الان عاشقشم

من هیجده سالمه خیلی تجربه دارم باخیلیادوس بودم اخرشم ب این رسیدم نبایدوابسته هیچ پسری شدهمش اشتباهه چون وقتی شکست بخوری برات بدمیشه

سلام منم باحسن دوس بودم ازم هفت ماه کوچیک تربودالان میخام ولش کنم

داستان کوتاه شب اول ازدواج

من از تموم پسرا متنفرم.چون پسری رو که از ته دل عاشقش بودم ولم کردو رفت با عشق جدیدش ایشالا که رنگ خوشی رو نبینه و تاوان کارشو پس بده

خوشبحال اونای که شوهرشون عاشقشون هستن من یکساله ازدواج کردم نمیدونم شوهرم عاشقمه داره یانه میگه دوسم داره ولی اصلا تو عمل اینجوری نیست بهش میگم یه چیزی رو بخر تا به اینجام نرسونه نمیخره به جوریه پولم داره ولی خیلی خسیسه نمیدونم چیکار کنم خیلی دوست دارم ازش طلاق بگیرم خسته شدم دیگه هرشب کارم گریه کردنه

اما خدا برا من نخواست هر کسی یه سر نوشتی داره

خوش بحال تموم کسایی که یه عشق واقعی پاک تجربه کردن چون نگاه خاص خدا بهشون بوده عشق مقدس البته خالصانش

اون خیلی بیخیاله تنها کسی که توی این رابطه شکست میخوره منم

مهسا خانوم با نظرت موافقم منم14 سالمه با ی بسر دوستم میخواد بیاد خاستگاریم خانوادم به شدت باهاش مخالفن میخوام بهم بزنم خیلی داغونم

به نظر من همیشه تو عشق و تو روابط همیشه دختر ضربه میخوره هر پسری می تونه روزی هزار بار بگه دوست دارم و از اینده براتون حرف بزنه ولی همش دروغه حتی بهمون ثابت کنن بطوری که ما اصلا فکر جدایی به سرمون نزنه ولی باور کنین اخرش میرسین به جدایی همیشه دختر از روی احساساتش حرف میزنه و تصمیم میگیره ولی پسرا بیشتر از رو عقل منطق .
من 15 سال دارم هرچند سنم زیاد نیست ولی تجربه دارم بدجور شکست خوردم من یه دختری بودم که با دوستام میرفتم پارک اسکیت میکردم شاد بودم میخندیدم زندگی خوبی داشتم و بعد از جدا شدن با پسری که عاشقش بودم داغون شدم
از همه نظر از نظر روحی از نظر اجتماعی از نظر درسی افت کردم حتی سیگار می کشیدم یعنی الانم میکشم .
بهتون توصیه میکنم عشق رو تجربه نکنید تو سن کم بجاش مشغول درس خوندن باشین ایندتون رو سیاه نکنین الانم دلم خون ه ولی هیچوقت به فکر خودکشی نیفتادم و سعی میکنم ازش دوری کنم هنوز امید دارم این خودش خیلیه
باور کنید اکثر عشقهای یکطرفست

من عشق ندارم اما دوس دارم یکی رو پیدا کنم نمیتونم یعنی از دستم بر میادا من به هیچ کسی اعتماد نرارم

منم دوس دارم به عشقم برسم

کوثرجون توبه عشقت نرسیدی

بنظرمن ادم بایدازروی هوس واحساسات تصمیم نگیره چون بعدا شکست میخوره

منم باعشقم هادی ۴سال دوس بودیم الان هفت ساله ازدواج کردیم دوتاهم بچه داریم خیلی هم اززندگیم راضیم

سلام دوستان خوبین؟؟میخواستم بگم این ک همه دوست دارن ب عشقشون برسن چیزه زیادی نیست ولی همه ی ما ی قسمتی داریم اینک الان بایکی رفیقی بعدش اگه طرف مقابلمون بهون خیانت بکنع اون وقت بازم از خدامیخایم ک همه ماها ب عشقمون برسیم بچه ها اگه بالا اسممو بخوننین من فاطمه ام ۱۹ساله ازاین ک یکسال وقتمو با کسی ک براش فقط بخاطر نیازش من. میخواست بودم و الان بعداز یکسال دیگه ب خودم حتی اجازه ندادم ک بخوام دیگه ب هیچ پسری فک کنم بهتون توسعه میکنم تو زندگی ب چیزای باارزش تر هم لک کنین این ک یکی میا. توزندگیتونو بعداز چندوقته دیگه میره فقط ی اسیبه ب روحو جسم خودتون همتونودوست دارم امیدوارم از حرفام چیزی فهمیده باشین زندگیه دیگران را الگویی خودتون نکنید برای خودتون زندگی کنید

خوش بحال اونایی که ب عشقشون رسیدن ?

منوهمسرم باهم 2سال دوست بودیم الانم 7 ماهه عقدیم عاشق همیم

سلام من دوستش دارم من فقیرو اون پولدار ولی اونم همیشه من تونگاهشم اینو خوب میدونم ولی من مغرورمو اونم مغرور و اون از ترس خونواده پولدارش حتی نمیتونه اسم منو بیاره ما مستاجر اوناییم ولی من دوستش دارم چیکار کنم خدایا کاش دل نداشتم من دارم عذاب میکشم

الهه خانم من که اصلا از طرز فکر شما خوشم نمیاد با اون عروسیتون

خدایا شکرت

آدم باید دنبال کسی باشه از تمیم قلب دوستش داشته باشه و عیب هاشو نادیده بگیره

به نظر من آینوا جون شما کاره درستی کردی زندگی با کسی که اختلاف سنی زیادی باهاش داشته باشی خوب نیست

من فقط 22سالمه ولی تا الان کلی خواستگار داشتم از بین اینا یکیشون نظرمو به خودش جلب کرد ولی آون 33 سالشه و پزشک متخصص ولی چون اختلاف سنمون زیاده خانوادم مخالفن و میخوان منو برای کارشناسی ارشد بفرستم خارج من قانع شدم اما پسره ول کن نیست

سلام من دنیام من و پسر داییم عاشق همدیگه ایم ولی یه مشکلی داریم مامان من با بابای اون که داییم میشه مشکل داره یعنی جفتشون سر یه موضوع قدیمی که همون ارث و میراثه مشکل دارن اصلا مثل خواهرو برادر نمیمونن منو پسر داییم تو مهمونیا طوری رفتار میکنیم ک انگار حسی به هم نداریم ولی با هم که قرار میزاریم بیرون دلمون نمیخواد از هم جدا شیم:( نشستیم با هم فک کردیم گفتم بعد سربازی بیا خواستگاری الانم سربازیه ..فقط برامون دعا کنین که بشه:(( من ٢٠ سالمه و عشقم ٢٤

سلام.من ۱۶سالمه.ی پسره منومیخواد ک اونم ۱۹سالشه.گفته وقت بده تابرم سرکار.چندباراومده خاستگاری مامانم قبول نکرده چون هرردوبچه ایم.من میترسم ازاینده.واقعااامنومیخوادتاحالاجلوخودم چون خاستگاراومده بودبرام چندبارترامادول خورده.من نمیخوامش.چکارکنم؟توروخداکمکم کنید.خیلی بهم وابسته شدع

چرادیگه کسی نمیاد

کی؟؟؟

که انلاینه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام اقاوحیدشما بچه کجایید ؟؟ک ب بچه ها دختران اونجا اعتمادندارین؟؟؟

من وهمسرم بدجور عاشق هم بودیم یعنی جوری که وقتی باهم دوست بودیم دلمون میخواست هرجایی همدیگرو ببینیم.توبازار تو مغازه توفروشگاه تو کوچه حتی برای چند ثانیه از دور همدیگرو میدیدم.خداروهزار بار شکر میکنم ازاینکه مارو قسمت هم کرد.ماروبهم رسوند،مابرای آیندمون خیلی برنامه ریزی کردیم به امید خدا نه تنها ما بلکه همه به آرزوهاشون برسن.همه وهمه.
عشق یه حس پاکیه که ناخواسته در قلب انسان به وجود میاد.من بادیدن عشق همسرم عاشقش شدم وقتی که التماسم میکرد که فقط یه بار بگم دوسش دارم وقتی که ماه ها بخاطرم صبر کرد تا عاشقش بشم هیچ وقت ازم ناامید نشد همیشه منتظر بود تابهش بگم منم دوسش دارم که بعدازچند ماه واقعا احساس کردم عاشقش شدم مثل خودش شدم وبهش گفتم،انگارکه دنیاروبهش دادم داشت ازخوشحالی بال درمیورد.خدایا شکرت

سلام به دوستان عزیز من از هفت یاهشت سال پیش که اولین بار بود دختر عممو دیدم عاشقش شدم اما بهش نگفتم چون اون موقع تقریبا15سالم بود کم کم که بزرگ شدم اومدم توشهر اونا به مادر بزرگم وزن داداشم گفتم دیگه همه میدونستن بجز خانواده اونا یه روز توی یه عروسی دیدمش که محشر شده بود دیگه نتونستم طاقت بیارم به زن داداشم گفنم بهش بگه من میخوامش اگه راضی باشه بریم جلو که زن داداشم گفن اونم بعده چند روز جواب مثبت داد تا یک سال ونیم تلفنی میحرفیدیم بدجور میخواستمش یعنی دیوانه وار عاشقش بودم اما اون عاشقم نبود کم کم با عشق من اونم عاشقم شد.براش خواستگار میومد دیگه نمیتونستم تحمل کنم به خانوادم گفتم باید برید خواستگاری که توی عید رفتن خواستگاری وخیلی زود رفتیم واسه گروه خون اون روز باورم نمیشد که ماداریم مال هم میشیم انگار داشتم خواب میدیدم مثل لبو قرمز شده بودم صبح رفتیم گروه خون غروب رفتیم محضر دیگه عشقم برای همیشه مال خودم شد.تمااااام زندگیمه فاطمم خیلی میخوامش.امیدوارم همه عاشقابهم برسن

عشقا همش دروغه .من پنجسال با یه پسر دوس بودم خ همو میخواسیم ولی خانوادش راضی نبودن چون شرایط ازدواجو نداش گف میخواد جداشه حداقل اگه نشد مال هم باشیم سد راه خوشبختی هم نبابشیم بعد شش ماه طاقت نیاوردم بش زنگ زدم دوس دختر جدیدش گوشیو برداش بعد ی مدتم ازدواج کردن

منم یکیودوس دارم اسمش عرفانه واقعا ازته قلبم دوسش دارم ولی اونونمیدونم دعاکنیدبهش برسم

خوشبحالتون خانم فاطمه و آقاسعید

من خودم ترس دارم و به هر دختری اعتماد ندارم دوست دارم ازدواج کنم ولی میترسم دختر اخرش خیانت کن نمیدونم چرا ؟بنظر شما چکار کنم ولی

مهلا جان بعدازچندسال انسان تغییر میکنه همیشه خودتو مثل روز اولی که عاشقت شده تروتازه نگهدار و تومشکلات همراه شوهرت باش مطمئنأ تجربه شما بیشترازمنه که4ساله دارم زندگی میکنم من سال اول ازدواج زندگیم میخواست به بادفنا بره اما زود فهمیدم وجلوی اون مصیبت روگرفتم من یه دختر15ساله بودم نذاشتم زندگیم خراب بشه وپشیمون بشم توهم قوی باش و پشیمون نشو و نذار رشته زندگیت از دستت دربره باآرزوی موفقیت برای شما دوستان عزیز:S/F963

سلام امیدوارم که همتون خوشبخت بشین،من ومحسنم ده سال پیش در حد رابطه تلفنی با هم دوست بودیم همو دوست داشتیم تنها آروزم این بود که بهش برسم واینطور هم شد،الانم بعد هشت سال زندگی خیلی دوستش دارم ولی فکر میکنم محسن مثل قبل نیست وبعضی وقتها از ازدواجم پون میشمس

منم دوشنبه اخرسال سعیدودیدم ولی دیگه بهش هیچ حسی نداشتم الانک فقط. ب کنکورم فک میکنم دیگه هیچ پسزی تو زندگیم نیس

منم 6سال عاشق پسر همسایمون صادق بودم .خیلی همدیگرو میخواستیم..تا یروز پسرعموم اومد خواستگاریم همه خانوادم راضی بودن .منم بخاطر خانوادم قبول کردم.الانم انقد با شوهرم خوشبختم ک برا همدیگ میمیریم..الان فهمیدم ک صادق منو برا نیازاش میخواست.هه

من28فروردین دوباره سرمیزنم سوالی داشتی بپرس گلم اما توروخدا دوستان شمافقط فرار رو نبینید دنبال راههای بهترباشید شایدشما صبر منو نداشته باشید و شکست بخورید اونوقت هزاران سرکوفت ازطرف پدرومادر و قوم وخویش رو سرتون فرومیاد اونموقع فهشش رو نثاربنده میکنید‏ ؛‏(‏

فاطمه عزیزدرجواب سوالت؛من کارخاصی نکردم سعیدخودش پاک بود نظر سوء بهم نداشت قبل از ازدواج؛من هم طبق اصولم پیش میرفتم کسی که منو میخواست باید بخاطرم هرکاری میکرد؛من وقتی که فرارهم کردم محرمش بودم بازهم کاری بهم نداشت؛اون بخاطرمن از ثروت پدرش گذشته بود راضی به کارگری بود این آدم لیاقت منو داشت بخاطرهمین پاش موندم وگرنه منم مثل بقیه صبرمیکردمو درسمو میخوندم و به فرار که اصلأبه ازدواج هم فکرنمیکردم پس ببین اونیکه تورومیخوادلیاقتتو داره یا نه اگه نداره اصلأبهش فکرهم نکن

الان4ساله که از فرارم میگذره نمیگم سختی نکشیدم چون واقعأ سخت بود اما شونه خالی نکردم نه خودم نه سعیدجانم از زیر مسئولیت زندگی15سال سنم بود که شروع کردم شوهرم21سالش بود وقتی برگشتیم69هزارتومن کل پولی بود که داشتیم چون ازپدرومادرخیری ندیدیم (هیچ کمک مالی بهمون نکردن دریغ از یه تک تومنی‏)خیلی زودبزرگ شدیم اما الان خداروشکر راضیم یه سرمایه خوب داریم؛فقط منظورم از این حرف این بودکه خواهرم فاطمه جان من ازتو 2سال کوچکتربودم که شروع کردم امانذاشتم کسی غرورمو لگدمال کنه پای کاری که کردم وایسادم وشوهرمو تنهانذاشتم که بخواد سرکوفت خانوادشو بشنوه

من دیگه نمیتونم بیام توی گروه تون فاطمه جان دیگه بایدخداحافظی کنم چون میخوام درس بخونم بعد ازعید امتحان دارم واسم دعاکنین قبول بشم
23سالمه پزشکی میخونم چون میخوام راه بابامو ادامه بدمو ازهمسرمم کم نیارم بای بای بای………………

ای ناز جون میشه ساعت فردا ک اومدی توگروه بهم خبر بدی کیا میای

کسی ک باهاش بودم بخاطر نیاز منو میخواست ای ناز چون شما بچه کجایی ؟؟؟؟؟ولی من عاشقشمممم من بچه هشگردم و اونم همین طور هروز میبینمشو عذاب میکشم اگه میشه تا فردا ساعت دو راهنماییم کن

میشه بپرسم داستان شما چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اره فاطمه خانم میشه بپرسین چون؟؟؟؟؟؟نخواستم حرف بابامو پایین بندازم واسه ی همینم الان پشیمونم………………………

میشه جوابمو بدین لطفااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خانم فاطمه شما چطور همسرتونو در در دوران دوستی رام کردن من سنم کمه خیلی زوده ک شکست بخورم کمکم کنید هر کسی ک میتونه کمکم ،کمک کنه لطفااااا!!!!!!
‌‌‌

خانوما؛تاحالا داستان من برای کی پیش اومده ؟؟؟؟

میشه بپریم دوسش نداشتی چراباهاش ازدواج کردی ؟؟؟چراب فکر ی کی دیگه ای اما تو بغل یکی دیگه؟؟؟خانم ای ناز

من وسجادم 2سال بود ک باهم دوست بودیم اما چون سجاد کارگر بود بابام مخالفت کرد تااین ک یه روز با همکار بابام ک دکتر بود ازدواج کرئم الانم خیلی خیلی پشیمونم فقط میخوام بگم دوستت دارم سجاد جون

البته من ۱۷ سال دارم و اون ۲۳میگفت ک میخواد اولین تجربش من باش میشه راهنماییم کنید

سلام خانم فاطمه و اقاسعید منم مثل شما یکودوست دارم ک ماهم ‌‌‌؛هم نام شماایم فاطمه و سعید ولی با این تفاوت ک اقاسعید شما٬شمارو بخاره خودت میخواست ولی سعید ک من دوسش دارم منو بخاطره نیازس الانم بخاطره این موضوع دیگه باهم نیستیم دلم تنگ شده براش دعا کنید برگرده ولی این سری با طرز فکره جدید

بعدعروسی انقدر بهتون منت میکنن وتوسرتون میزنن

ازدواج باید از راهش باشه نه فرارو دوستی

خاک بر سر همتون بکنن عابروی هرچی دختره بردید

سلام
من عاشق کسیم که یه روزی میگفت دوسم داره اما حالا نه
حالا یکی دیگه تو قلبشه بخاطر اون اواره یه کشور غریب شدم چون نمیتونستم مرد رویاهامو دست تو دست یه غریبه ببینم نمیتونستم اخه اون تمام دنیام بود و هنوز که هنوزه هست اما چیکار کنم اون یکی دیگه رو دوست داره مرد من خوشبخت شی خیلی دوست دارم زندگیم

هیچ حرفی ندارم فقط ارزودارم همه به عشقاشون برسن

از این دنیا فقط محمدو میخام وخوشبختیمون رو ,خداجونم به این دوتا خواستم برسونم دیگه ازت هیچی نمیخام.بازم میگم دعاااااااااکنید به محمدم برسم‌.‌‌….ممنون

یکیو میخام که همه دنیامه همه زندگیمه اسمش محمد هست, دعا کنید بهش برسم واقعا میخامش.دعااااااااااکنید

من میثم همدیگه رو دوست داریم ولی نمی تونیم به هم بگیم چون من گوشی ندارم بعدشم من 15 سالم میثم 21 سالشه حتی همدیگه رو ندیدیم فقط عکس هم دیدیم تورو خدا برامون دعا کنین به هم برسیم امین

سلام بچه ها. مهشیدجان توکلت زه خداباشه منم یه دوست داشتم که باچندتاپسردوست بودبعدشم یه شوهرایده آل گیرش اومد اما الان دارن جدامیشن دختره میگه تازه فهمیدم هرغلطی قبل ازدواج بکنی تاوانشو بعدازدواج میدی. اصلا همچین چیزایی آخروعاقبت نداره خدایاهمه ی مارابه راه راست هدایت کن

واقعادوره زمونه ی عجیبی شده عشقا الکی شدن کمترپیش میاد عشقای واقعی.بنظرم همون درس بخون به مراتب بالا برس واسه خودت کسی شو عشقم تاریخ مصرف داره البته بعضیاشون

سلام دوستان خوشبحالتون که همتون یه عشقی دارید من تا حالا هیچ عشقی نداشتم وسرم به درس خوندنم گرم بوده اماالان خیلی احساس تنهایی میکنم چون دختریکی از فامیلای نزدیکمون ازاول دبیرستان با اینو اون به قصد ازدواج دوست میشد وخداییش من نمیدونم این دختر چی داشت که همه پاش وایمیستادن اما خب به هردلیلی باهاشون کات میکرد تا دیگه با این اخری که استاد دانشگاه بود نامزد کرد والان خونوادش از نظرفرهنگی خیلی پایینن و میخواد بزنه بهم اما پسره نمیخواد جدا بشن و هی التماس میکنه.بااینکه پسره میدونه دختره قبلا چندتا دوست پسر داشته .همه ازاین دختر تو فامیل تعریف میکنن و میگن یه تیکه جواهره چون خیلی ارومه همه کارای خونه رو میکنه و…………………. ولی من چی چراکسی ازمن خوشش نمیاد یاهرکی میاد خواستگاریم موردای خوبی نیستن خواستم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور ولی نشد اما مادرپدر ایندختر به دخترشون خواهش میکنن بره خارج و نمیره.خداجون چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خوشبحال شماهایی که عاشق شدینو به عشقتون رسیدین…..واسه منم دعا کنین عشق واقعیو تجربه کنم و بهش برسم

راستی 3ساله هر صبح که شوهرم میره سرکارمیبوسمش وقتی برمیگرده اونقدر بخاطراون بوسه ابراز علاقه میکنه که نگو حتمأ امتحانش کنید و نظربذارید تاببینم واسه شما فراری های عاشق هم تأثیرگذاشته یا ن‏!‏

این اسمش ذلت نیس اسمش عشقه؛شاید طعمشو نچشیدی؛الان چندساله دارم زندگی میکنم هنوز مثل روزهای اول همومیپرستیم

کی به شما گفته داستان زندگی منو تو سایتتون بنویسید

سلام بنظر من کسی عاشقه ک تا ته تهش پای عشقش وایسه بخاطر مادیات ولش نکنه دوستم بعد 4سال رابطه با دوس پسرش پسری ک میپرستیدش بخاطر. ی خواستگار ک موقعیتش بهتربود ولش کرد نمیدونم چجوری بعضیا قرار تاوان دل شکستن بدن

نمیتونم فراموشش کنم عذابم میده ازخودم نفرت دارم دعا کنین ازیادم بره

منم عاشق شدم ولی اینترنتی همدیکرو دوس داشتیم مامانمم خبرداشت من همیشه بهش شوهرم میکفتم اون خانومم جوری میشد که وقتی دستشویی میرفتمم بهش خبر میدادم اون جندبارخواستکاری کرد مامانم کفت زوده اخرش اون قدر جدی بود که هرروز ب مامانم اس میداد ومیکفت زنمه واونو میخوام وشماهم قبول کنین ولی قسمت نشد مامانم کوشیمو کرفت ونشد وجون فاصله زیاده واون اصفهان ومن اردبیل ازش خبر ندارم تازه کوشیمو کرفتم ولی یکی هم اس نداده یعنی فراموشش شدم عشقا همش دروغه ادم باید منطقی باشه از100درصد شاید 10درصد بدون ازدواج منطقی خوشبخت شن

عشقم ازدواج کرده با دخترعموش اگه ام نوشتم مهبداسم پسرمون تو رو یا هامون بود ولی خونوادش اونو بزور زنش دادن یه هفته س کارم گریه س گور بابا هرچی عشقت دیگه عاشق نمیشم امرور 10تا پرو پرانول خوردم ولی داداشم فهمید گفت بالا بیار و متاسفانه نمردم ولی هیشکی از عشفم نمیدونه

سلام خیلی از عاشقا بهم نمیرسن عاشق واقعی نه عشقهای امروزی که دیگران به قلط اسمشو عشق گذاشتن جز هوس و عشق زود گذر چیزی نیست 6سال بدون رابطه ای و با احترام حرف میزنیم که بماند خیلی سخت گیر بودم بعد از کلی ماجرا تو روز خواستگاری کنسل شد عشق واقعی یعنی با خیلش خوش باشی احساس کنی ازدواج کردی و شوهرت کنارته

ازدواج و بسپرین بخدا به اینانگا نکنین افتخار میکنن ک دختر فرارین اینا ذلته ک خانوادت از ترس آبروشون بگن بیا عقد کن دوروز دیگ خدایی نکرده باشوهرش ب مشکل بخوره رو سیاهیش برا خودش میمونه فرار کاز بسیار مزخرف ودور از عقلیه عاقلانه تصمیم بگیرین اینا بچه بازیه

سلام من ومهدی پسرداییم چندسال بود همودوس داشتیم ی بار سه سال پیش پیشنهاد ازدواج داد ک مادرم گف هنوز کار درستی نداره کنسل کرد تا پارسال ک بعد فوت بابام تنهایی بدی حس میکردم با دخترخالم دزباره عشقم صحبت کردم اونم به مهدی گف فاطمه هنوز دوستتداره ومهدی ام ک حرف تودلش مونده بود گفته منم دوسش دارم خلاصه اومدن خواستگاری و4ماه بعد قرار آزمایش وعقدداشتیم واقعا دزک میکنم توآزمایشگاه استرس داشتم میومدن عزوسایی ک پسرا کم خونی داشتن صذامیزدن منم آب دهنمو قورت میدادم واسترس تا بعده یکساعت استرس. جوابارودادن یکسری برگه ها سبزبودن اونا مشکل داشتن من عقب ایستادهبودم مهدی رف جلو وداد زد فاطمه ما جزو اونانیستیم خلاصه گرفتیم وروش نوشته بود ازدواج آقای مهدی بافاطمه ممانعت ندارد مهدی میپرید بالا بوسش میکرد خیلی حال خوبی یود الانم یکسالوچندماهه ک عقدیم خداروشکر

چه با کلاس

منو محس پنج سال با هم دوست بودیم امسال اومد خاستگاریم من پزشکی میخونم و اون برق تو این 5 سال 4دفعه هم رو بوسیدیم اونم بعد از کلی کنترل خودمون 6 سال از من بزرگتره و تو دو تا شهر کاملا دور از همیم اون شمال کشور و من جنوب کشور خیلی دلتنگ هم میشیم هر ماه میاد هم رو میبینیم دو هفته ی دیگه عقدمونه و شش ماه دیگه عروسی اصلا استرس ندارم چون از همون اوایل آشناییمون من بش میگفتم شوهرم اون بم میگفت خانومم با هم قرار گذاشتیم 3 سال دیگه بچه بیاریم راستی یادم رفت بگم من 24 سالمه اون 30 سالشه برامون دعا کنید بی درد سر عقدمون سر بگیره

با سلام خسته نباشین از سایت خوبتون میخوام یه راهنمایی بکنین منو سه سال پیش با یک دختر به نام فرزانه اشنا شدم سه چهار ماه اول رو باهم تلفنی رابطه داشتیم وبعدش قرار گذاشتیم موقعی ک چشمم بهش افتاد خیلی به دلم نشست راستش من با خیلی از دخترها رابطه داشتم ولی با هیچ کی این حسو نداشتم خلاصه بهش گفتم ک خیلی دوسش دارم و میخوام باهاش میخوام ازدواج کنم و بعدش خبر به گوش خونوادش میرسه و اونها هم جواب منفی میدن منم پیشنهاد فرار رو دادم و اونم قبول کرده و حالا می خوام بدونم عواقبش پی میشه

عاشق عروسیم

ماهون جون فقط از خدا کمک بکیرنه از بندش هرجه قسمتت باشه همون میشه فقط خدا کنه بشیمونی نداشته باشی در ضمن تو زندکی دوست داشتن تنها مهم نیست اصلا از فکرت بیرونش کن زندکیتوشاد بکیر تا به شادی بکذره

مرسی نجمه

برای همه شمااهایی که به عشقتون رسیدین ارزوی خوشبختی میکنم،،،ودعا میکنم. همیشه تندرست باشین،،،،،،،،،

بعضی وقتا آدما فکرمیکنم راه درست را رفتن ولی. درعین ناباوری همه چیز بهم میربزن،،دلت نمیکنه،،نگاه سرد میشه،،،اونوقت فقط یک آرزو داری،،، اونم برگشتن به دوران کودکی

انشاالله ماهون جون منم یکی تو دلم بود آخر سر بهش رسیدم

سلام ایشاللکه همه جووناخوشبخت بشن شماهم همینطور..منم یه نفر تودلم هست که بهش نگفتم..ولی مطمئنم میدونه خودش…اما اون منونمیخاد چون هیچ تلاشی برام نمیکنه…بچه ها برام دعاکنید که فراموشش کنم….ایشالله تواین دنیاهمه به عشقشون برسن شماهاهم همینطور …

خوشبخت بشین همتون. من انقد دلم میخاد با شوهر ایندم تو دانشگاه اشناشم… امسال کنکور دارم.خخخ جون من واسم دعاکنین ی شوهر باحال تور کنم تو یونی. فداتون.خوش باشین همیشه

خوبه منم عاشق شدن را تجربه کردم

بهتون تبریک میگم ایشالاه ک همیشه خوشبخت باشین.منو دوس پسرم واس هم میمیریم خیلی همو دوس داریم ی بارم اومدن خواستگاری ولی از شانس بدمون مامان بزرگش فوت کرده مونده بعد چهلمش بیان ولی از بابام و داداشم میترسیم چون راضی نیستن من الان ازدواج کنم تو رو خدا دعا کنین همه چی روبراه باشه خیلی میترسیم هم بابای اون لجبازه هم بابای من.خیلی همو دوس داریم طوری ک همه دوستامون فقط مارو میگن تو رو خدا دعا کنین

من اعتقاذی به این ازدواج ها مثلا ازدواج فاطمه خانم ندارم موارد اینچنینی کم هستند دوستی بانامحرم اشتباهی بزرگ وفراربااو اشتباهی بزرگتر دیر یا زود عشقهای آتشین می خوابد

خوش بحالت الهه جوووون من ودوس پسرم دوساله باهمیم قراره چند وقت دیگه بیاد خواستگاریم البته ی بار اومد خانوادم قبول نکردن دعا کنید این بار قیول کنن اخه ماخییییییییییییلی هم رودوس داریم…

سلااام این ماجرای تکراری آخه کجاش خاص و هیجان انگیز بود؟؟

سلااام این ماجرای تکراری آخه کجاش خاص و هیجان انگیز بود؟؟

خخخخخ کککک سیکیم آغزیز

ادم زرنگی بودی الهه جون

من و شوهرم 10سال باهم دوست بودیم روزای شیرین ولی پر استرسی بود خانواده شوهرم در جریان بودند ولی خانواده ی من راضی نمی شدند تا اینکه مجبور شدیم صیغه بشیم و فرار کنیم و بالاخره خانوادم موافقت کردند و اون دوران سخت تموم شد 1ساله عقدیم و چندماهه دیگه عروسیمونه و عاشقانه همدیگرو میپرستیم
آرزو میکنم همه ی عاشقای واقعی به عشقشون برسند

خوش به حالتون . من و دوست پسرم شش ساله باهمیم. خانواده پسره راضی نمیشن. اونا حتی منو ندیدن. خیلی ناراحتم

فقط میتونم بگم خوشبحالتون منم2یال و5ماهه که باعلی دوست هستم اماازاولش خاستگارم بود خانوادم بخاطرعرب بودنش قبول نکردن الانم خانوادش بهشون برخورده که این توهین بوده بهشون همدیگروخیلی دوست داریم ولی متاسفانه خانواده هاسنگ میندازن عرضه فرارکردنم نداریم وبهشم فک نمیکنیم خیلی مشکلات داریم فقط برامون دعاکنیدهمین!

اصلا جالب نبود

انشاالله همیشه خوشبخت باشید
ولی همیشه این طور راه ها جواب نمیده

منو مهدی که داشتیم میمردیم برای هم ولی بابام راضی به ازدواجمون نمیشد بخاطر مهریه آخر سر مهدی اومد دم در خونمون خوابید بابا هم با 500 تا سکه و یه سفر حج راضی به ازدواج شد

خوشبحال همه اونایی که ازدواج کردن / خوشبحال همه خانمهایی همچون الهه – فاطمه – افسانه – خانم آقا امین – احلام خانم وووو…. خدایا به آبروی این خانمها یه دستی هم رو سر من و بقیه دخترای مجرد که کم کم امید و شورمون داره ضعیف میشه بکش .. الهی آمین

من به رضا و الهه عزیز تبریک میگم و استرسشون رو درک میکنم چون خودم هفته قبل بله برونم بود و هفته بعدی قراره محضر داریم. نمیدونید چه لحظات پر استرس و پر تنشی رو تجربه میکنم حالا استرس آزمایش بماند که مردمو زنده شدم ولی خدارو شکر بخیر گذشت. حالا دلم میخواد چشمامو ببندم و باز کنم هفته بعدی بیاد و عقد کنیم و خیال جفتمون راحت بشه. با آرزوی خوشبختی برای همه دوستان عزیزم

یه داستان تکراری و همیشگی .

من و خانومم تو دانشگاه اشنا شدیم باهم همکلاسی بودیم یک روز سرکلاس بحث و از کارای دانشگاه شروع کردم و اشنا شدیم بعد 5ماه ازدواج کردیم الانم 8ماه که عقدیم باهم خوشبختیم امیدوارم همه خوشبخت باشن باهم ..

این کجای داستانش بامره بود !!!!

بنا به دلایلی اگه مرد خودش ابراز علاقه و خواستگاری کنه بهتره!
این تجربه شخصیمه چون بعد از ازدواج خیلیاشون فکرمیکنند به دام افتادند! بعید هم نیس بگند اگه به گذشته برمیگشتم دیگه ازدواج نمیکردم!
متاسفانه نمیتونند ببینند زن هم خودشو در قید شوهرش کرده و قید دوران مجردی رو زده! همش دوس دارند خانوما یه جورایی بپیچونند که انصافا درست نیست!

حرف شما درست عزیزم؛اما دوستی باید سالم باشه من باشوهرم2سال دوست بودم اما حتی یکبار نگاه بد بهم نگاه؛من هم دوستی روتجربه کردم هم فرار و هم ازدواج و الان هم بارداری رو

فاطمه جان الان دوره زمونه ای شده که به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد. اگر نخوای با کسی دوست باشی تنها میمونی و اگر بخوای هم دوستیها سالم نیست 🙁

من و شوهر 2سال باهم دوست پسر و دوست دختر بودیم بیرون رفتن کافی شاپ و رستوران همجاباهم بودیم پدرم راضی به این ازدواج نبود 5بارهم اومدن خونمون سربحث خواستگاری رو باز کردن ولی پدرم بازهم زد زیرش وگفت دخترم میخواد ادامه تحصیل بده؛ماهم بعد از2سالو6ماه الافی حرفای پدرم صیغه محرمیت خوندیم و فرار کردیم بعداز1ماه خودش زنگ زد گفت برگردید عقدبستیم و الان 1سالو2ماه هست که سرخونه زندگیم هستم؛مریم جان زندگی رو باید باعشق شروع کرد دوست شدن که اشکالی نداره اما دوستی به اندازش برات آرزوی خوشبختی میکنم

من و مهدی هم بعد از 5 سال که شرایط واسه ازدواج کردنمون جور شد وقتی رفتیم آزمایش بدیم مهدی کم خونی داشت منم همینطور ما هم خیلی گریه کردیم ولی بعد یک ماه همه چی به خیر گذشت و ما الان 4 ماهه عقد کردیم. خدارو شکر

حالا اگه من بخوام واسه کسی دام پهن کنم برای ازدواج سریع می خواد باهام دوست شه ایشالا که خوشبخت بشین ولی ایشالا خدا هم به ما از این شانسا بده

ویرایش پروفایل من

لیست علاقه مندی ها
(3)

نظرات من
(16)

بخشی از عبارت مورد نظر را تایپ کنید:

خانه

خدمات عروسی

آرایشگاه عروس

آتلیه عروس

تالار پذیرایی


باغ تالار عروسی


تشریفات عروسی


مزون و لباس عروس


گل و ماشین عروس


دفترخانه ازدواج


شیرینی و کیک عروسی

وبلاگ نوعروس

کلینیک نوعروس

فروشگاه اینترنتی خانومی

سئو سایت

آدرس دفتر نوعروس

تهران، بزرگراه ستاری، بلوار لاله، خیابان مجاهد کبیر جنوبی، پلاک 27


021-46019403 | 021-46019513


info@noarous.com

داستان کوتاه شب اول ازدواج
داستان کوتاه شب اول ازدواج
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *