ماجرای کافه گردی های ابتهاج و مرتضی در دهه سی | سایت انتخاب
arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۸۴۷۴۴
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۸ - ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
خاطرات «سایه» قسمت دوازدهم؛

ماجرای کافه گردی های ابتهاج و مرتضی در دهه سی

باکیوان نشسته بودیم و داشتیم چایی میخوردیم. کیوان به من گفت: سایه! متوجه هستی که شعرهای اجتماعی تو چقدر عاشقانه است. گفتم: آره، تو متوجه هستی که شعرهای عاشقانه من چقدر اجتماعيه خنده ملایمی می‌کند.. خوب یادمه... چه حرف‌های خوبی میزدیم!... حیف.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب» کتاب پیر پرنیان اندیش، جمعآوری خاطرات هوشنگ ابتهاج توسط میلاد عظیمی و عاطفه طیه است که در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات سخن منتشر شد. هوشنگ ابتهاج در این کتاب به خاطرات خود در مواجهه با سؤالات گردآورندگان میپردازد. این کتاب در دو جلد و بیش از هزار صفحه منتشر شده است. «انتخاب» روزانه بخشهایی کوتاه از این کتاب را در سی قسمت برای علاقهمندان به تاریخ منتشر خواهد کرد.

-استاد بپردازیم به مقدمۀ معروف شما بر دفتر «سراب» در سال ۱۳۳۰.

مدتها بود که در ذهنم می چرخید که در این دنیای آشفته ای که دارن آدما همدیگه رو میخورن آیا ما حق داریم تماشاگر باقی بمونیم آیا تماشاچی بودن ما تقویت طرف ظالم نیست... روحیه من از بچگی این طور بوده... من تا اونجا که ممکنه از مواجه شدن با خطر پرهیز میکنم ولی وقتی با خطر روبه رو شدم دیگه با کیم نیست.... دیدم شرایط دنیا طوریه که نباید تماشاچی بود.

 - ببخشید این طوری میپرسم آیا اون مقدمه یک تعهد یا تکلیف و وظیفه حزبی نبود؟

 اصلاً. من اون تاریخ هیچ ارتباطی با حزب نداشتم. هیچ نوع ارتباطی

-کیوان در نوشتن اون مقدمه شما رو تشویق نکرد؟ . این نه، من اون موقع با کیوان دوستی نداشتم بعد از انتشار سراب با هم آشنا شدیم. ای مقدمه تو این کتاب چاپ شده؟

- بله استاد.

سایه به کتاب ای عشق همه فسانه از تست اشاره میکند که دوست ما خانم سارا ساور سفلی سامان داده است.

بخونید چون جزئیاتش یادم نیست سالها نگاه نکردم به این یادداشت.

به پیشگاه مردم

از نگاهی که در آن خشم و درد موج میزند، ملامت تو را میشنوم و بی هیچگونه بهانه و سخنی سره فرو می افکنم در رزمی که تو هستی خود را بر سر آن گذاشته ای، من خاموش مانده ام، و هرگاه که لب به سخن گشوده ام آوازم گناه خاموشی مرا گرانتر و نابخشودنی ترددنموده است.

به هنگامی که خروش خشم و فریاد درد در پرده دل تو می آویزد، من برای دلم برای عشق بیمارم، آواز خوانده ام. به هنگامی که نگاه آزاد مردان کشور من از پشت میله های زندان شعله میکشد، من برای نگاهی شعر ساخته ام که در آن عشق و هوس ترانه میزند و می رقصد. و خونبه هنگامی که چهره های زرد و شکسته هم میهنان من به اشک آغشته میشود من برای گلهای ،پاس برای شبهای مهتابی برای خوابها و رؤیاهای خودم سروده ام. به هنگامی که گرگان خون آشام گروه گروه مردان و زنان و کودکان را به کشتارگاه های جنگ و ستیز میکشانند من بر فراز عشق های خویش گریسته ام. و به هنگامی که انسانهای سرفراز همگام و هماهنگ، صلای صلح و آزادی میزنند و این آواز و آرزو هر روز بلندتر و گسترده تر میشود، من در تنهایی اندوهبار خویش ناله سر داده ام. شعر من، همچو ناله مرغ ،شب آواز اندوه و پریشانی و شکست شده است؛ و من دیگر نمی خواهم که چنین باشد. من که سایه های تیره اوهام گذشته را که پناهگاه روحی شاعران قرون پیش بوده است از گوشه های مغز خویش رانده ام دریچه قلبم را به روی آفتابی تازه و و روشن میگشایم که هرگز غروب نکند من دلی را که در انگشتان عشقهای ناسپاس فشرده و خونین شده، به عشق مردم به عشق و وفادار مردم میسپارم و در این عشق بزرگ زنده میمانم من آواز خویش را در دل این شب ،تنگ سر خواهم داد و این آواز را که رگذشت رنج و رزم پرشکوه انسانهاست از میان حصارهای ویران این شب خون آلود به گوش دورترین ستاره بیدار آسمان خواهم رساند سالهاست که دل من هماهنگ تپشهای قلب تو زده است، و اندیشه های دور پرواز من با ارزوهای تابناک تو همراه گشته است. سال هاست که من در دل خاموشیم نالیده ام و روحم از خشم و درد، آتش گرفته است ... دیگر بس است.

من این خاموشی ننگ آلود را خواهم شکست، و مرغ آوازم را از دل پیچیده و سیاه این جنگل سکوت پرواز خواهم داد ...

با این پیمان دستت را می فشارم

رشت - فروردین ماه ۱۳۳۰

-هنوزم استاد به حرفهایی که تو این مقدمه گفتین اعتقاد دارین یا یه مقداری از غلظتش كم شده؟

لبخند پر معنایی میزند غلیظ تر شده... نمونه هاش تو شعرام هست... یادش به خیر یه روز با کیوان رفته بودیم کافه لاله زار این کافه تو خیابون شاه رضا بود؛ یعنی باید از لاله زار نو می اومدیم به سمت شمال میپیچیدیم دست و د راست تقریباً روبه روی کوچه فتوحی بغل این کافه هم یه ساندویچ فروشی بود یه کافه لاله زار هم نزدیک میدون توپخونه بود که پاتوق + هدایت اینا بود ما هم یه مدت کوتاهی اونجا رفتیم. حالا کار نداریم.

- هدایت رو اونجا دیدید؟

 نه تو اون مدت کوتاهی که ما اونجا میرفتیم هدایت نبود اونجا. ظاهراً تهران نبود.

- می فرمودید.

آره... باکیوان نشسته بودیم و داشتیم چایی میخوردیم. کیوان به من گفت: سایه! متوجه هستی که شعرهای اجتماعی تو چقدر عاشقانه است. گفتم: آره، تو متوجه هستی که شعرهای عاشقانه من چقدر اجتماعيه خنده ملایمی میکند.. خوب یادمه... چه حرفهای خوبی میزدیم!... حیف.

- با مرتضی کیوان از کجا آشنا شدید؟

یکی دو روز بعد از اینکه سراب منتشر شد - سراب رو در خرداد ۳۰ انتشارات صفی علیشاه چاپ کرد - من تو کافه فردوسی نشسته بودم و داشتم چایی میخوردم، دیدم کیوان اومد. من کیوانو دورادور از سال ز سال ۲۵ میشناختم؛ یک آدم ریشوی افسرده بداخم چند بار تو خیابون دیده بودمش و میدونستم که «دلپاک» امضاء میکنه. شعر هم میگه که تو بعضی جاها چاپ شده مثل مجلهٔ «گلهای رنگارنگ» که علی اکبر سلیمی - اگه اشتباه نکنم - چاپ میکرد یه مجله به قطع کوچیکتر از رقعی بود؛ کیوان اون موقع شعرهای رمانتیک خیلی افسرده ای میگفت. از دور میشناختمش و میدونستم که شاعره. کیوان اومد کنار میز من و گفت دین چند دقیقه بشینم کنارتون؟ گفتم: بفرمائید. گفت: من مرتضی کیوانم گفتم بله دورادور ارادت دارم. نشست و گفت: شد که این مقدمه رو بر سراب نوشتین؟ چی من دو تا سؤال دارم از شما اول اینکه . همین سؤال شما رو پرسید من یه ساعت براش توضیح دادم که دنیا این طوریه و فلان و فلان و فلان و ما حق نداریم بشینیم از زندگی شخصی و عاشقانه خودمون حرف بزنیم. بعد براش مثل زدم گفتم گل سرخ چیز خیلی لطیفیه و یکی میشینه میگه من م گل سرخ پرورش میدم؛ کار خیلی شریفیه. خیلی قشنگه ولی واقعاً حق داره؟ وقتی مردم از طاعون میمیرن از و با میمیرن ما بریم یه گوشه بشینیم گل سرخ دارم. یادم نیست چی گفتیم ولی از زمین و زمان حرف زدیم. فردا صبح هم دوباره همدیگه رو دیدیم، پس فردا و پسین فردا و تا آخر....

- برنامه روزانه تون با کیوان چی بود؟

من اون موقع خونه خاله ام زندگی میکردم در خیابان ایران، عین الدوله، کوچه زارع نژاد خونه کیوان تو خیابون ری .بود کیوان هر روز پیاده می اومد خونه ما دنبال ساعت هشت صبح واقعاً هر روز می.اومد اگه یک روز اتفاقی می افتاد و همدیگه رو نمی دیدیم دنبال هم می‌گشتیم که چه اتفاقی افتاده. بعد دوتایی می رفتیم کسرایی رو بر می داشتیم بعد از خیابان شاه آباد می اومدیم اسلامبول و بعد نادری و میرفتیم تو کافه می نشستیم بعد یکی یکی سر و کلهٔ بچه ها پیدا می شد. اونجا پاتوق بچه ها بود و . د و ساعت نه دیگه همه رسیده بودن کافه رو به هم میزدیم و میزها رو به هم میچسبوندیم. من نمیدونم چرا کافه چی ها ما رو بیرون نمیکردن؟ کافه رو پر میکردیم بستنی بیار با هفت تا قاشق این که درسته ولی هشت نفر می‌رفتیم پنج زار خرج می‌کردیم. همیشه هم بی پول بودیم و الکی خوش کیوان از همه ما بی پولتر بود. همیشه مقروض بود.

نظرات بینندگان