-
-
1
دانلود فیلم سکسی حرفه ایی ایرانی
توسط migmig، • 1,492 posts -
2
فیلم های بدن نمایی و خودارضایی زنان و دختران ایرانی
توسط migmig، • 739 posts -
3
داستان سکسی اجتماعی زن شوهردار
توسط migmig، • 2 posts -
4
داستان گی با افغانی
توسط migmig، • 1 post -
5
داستان سکسی روی زنم بیغیرت شدم
توسط migmig، • 1 post -
6
داستان سکسی زن عمو خوش هیکل و شوهر بیغیرت
توسط migmig، • 1 post -
7
داستان سکس با میلف شوهردار HOT
توسط migmig، • 1 post -
8
لایو سکسی و نیمه سکسی ایرانی
توسط mohsen، • 608 posts -
9
دانلود فیلم های سکسی آماتور ایرانی با آپدیت روزانه
توسط mohsen، • 912 posts -
10
عکس های سریالی سکسی و نیمه سکسی ایرانی
توسط mohsen، • 634 posts
-
داستان سکس با میلف شوهردار HOT
-
آخرین مطالب ارسال شده در انجمن
-
توسط migmig · ارسال شده در
فیلم سکس با خانوم گوشتی و حشری اول سوراخ کونش و انگشت میکنه و کصش و میماله و بعد تو پوزیشن داگی تا خایه تو کصش تلمبه میزنه و آه ناله میکنه آبشو میپاشه رو کونش . تایم: 07:40 - حجم: 29 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم جهت مشاهده تمامی فیلم های سکسی ایرانی روی کلیک بزنید. -
توسط migmig · ارسال شده در
3 قسمت فیلم جدید بدن نمایی نیکا دختر خوشگل و سفید ایرانی واسه دوست پسرش که با لباس های سکسی متفاوت لخت میشه اندام نابشو بنمایش میزاره (قسمت قبل) . کلیپ اول تایم: 01:31 - حجم: 18 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم کلیپ دوم تایم: 01:55 - حجم: 21 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم کلیپ سوم تایم: 01:52 - حجم: 23 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم جهت مشاهده تمامی فیلم های بدن نمایی و خودارضایی ایرانی روی کلیک بزنید. -
توسط migmig · ارسال شده در
رقص گرگها - 2 فصل دوم: عشق اهریمنی! هشت سال بعد… رامیار، طبق معمول زیر شیروانی مغازهی حبیب بقال نشسته بود و با دهن باز به دفترش خیره شده بود. هر وقت اینجوری رُخ سوسمار میگرفت و خودکارش رو لای انگشتهاش جا به جا میکرد، چنان تو دنیای خودش غرق میشد و از دنیای بیرون فارغ، که اگه کونش هم میذاشتی به خودش نمیاومد. مثل همین الان که چند بار صداش زدم و انگار نه انگار. بهش نزدیک شدم، یه لگد به پاش زدم و گفتم: «کجایی کصمشنگ؟ یه ساعته دارم صدات میزنم.» عصبی شد و گفت: «ریدم پس کلهات بچه مزلّف! هرچی قافیه چیده بودم پرید.» خندیدم و گفت: «هِن؟! بچه مزلّف دیگه چه صیغهایه؟» گفت: «بچه مزلّف همون بچه خوشگل خودمونه. خواستم یکم برات کلاس بزارم تاقال.» خندیدم و گفتم: «آدم بشو نیستی که نیستی.» خندید و گفت: «فرشتهها آدم نمیشوند!» خندیدم و دستش رو گرفتم، بلند شد و راه افتادیم. ترم سوم دانشکده بودیم. هیوا و امیر همون سال اولِ دبیرستان ترک تحصیل کردن و زدن تو دلِ خیابونها. از کارگری بگیر تا دله دزدی و جیببری و قماربازی. منم که تکلیفم روشن بود. اگه میخواستم فوتبالیست بشم باید درس میخوندم. درس میخوندم که مجبور نشم دو سال برم سربازی و از فوتبال دور بشم. رامیار هم که میگفت دوست نداره یه هنرمندِ بی سواد باشه و پا به پای من درس میخوند. بعد از دانشکده معمولاً با رامیار میرفتیم خونهی ما و دو نفری تا عصر لش میکردیم. اون روز هم مثل همیشه برنامه همین بود. تو مسیر خونه بودیم و رامیار داشت شعرهای جدیدش رو برام میخوند که یهو یکی صدامون زد. یه پسر تقریباً هم سن و سالِ خودمون شاید یکم بیشتر یا یکم کمتر. با روی خوش گفت: «داداشا کمرم بدجور درد گرفته، وضعم ناجوره و نمیتونم راه برم. میتونید قولنجِ کمرم رو بشکونید؟!» خواستم حرف بزنم که رامیار خیلی جدی گفت: «دوتایی قولنجت رو بشکونیم؟!» از حرف رامیار تعجب کردم. طرف لبخندش ذوزنقه شد و گفت: «دوتایی باشه که چه بهتر!» رامیار گفت: «خرج که نداره؟» طرف گفت: «بار اول خرج نداره!» رامیار خوشحال شد و گفت: «پس خونهی ما همین نزدیکیهاست. اونجا راحتتر میشه قولنجت رو بشکونیم. بریم؟» طرف گفت: «بریم!» من که همچنان دهنم از تعجب باز مونده بود و نمیدونستم این دوتا دارن چی بلغور میکنن، خطاب به رامیار گفتم: «جریان چیه؟» رامیار به پسره یه چشمک زد و گفت: «یه لحظه لطفاً…» بعد دست من رو گرفت و کشید کنار و گفت: «خنگ خدا طرف اُبنش زده بالا. دنبال یکیه بُکُنتش. قولنج شکوندن رمزه.» کف و خون قاطی کردم و با صدای بلند گفتم: «چییییی؟» رامیار دستم رو فشار داد و گفت: «چی و کیر خر. آروم حرف بزن. این نوب بازیا چیه در میاری بابا، طرف رو فراری نده ناموساً. الان بذار بریم خونهتون، بعداً حرف میزنیم.» بعد به حالت خواهش دستش رو روی ریشش کشید و منتظر تایید من موند. سرم رو به نشونهی تاسف تکون دادم و گفتم: «باشه.» لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «خَرِتم به مولا.» بعد با پسره که اسمش “آرتیکا” بود به سمت خونه راه افتادیم. قیافهاش به شدت موجه بود و تو کتم نمیرفت که کونی باشه. بعد از اینکه فهمیدم وضعش خرابه دیگه نتونستم تو چشمهاش نگاه کنم و یه حس بد ازش گرفتم. تا رسیدن به خونه مثل برج زهرمار بودم و هیچی نمیگفتم. ولی رامیار یه جوری با آرتیکا لاس میزد که انگار یه دختر بر و رودارِ شاسی بلندِ آکبندِ همهچی تموم رو جور کرده. وقتی رسیدیم، رامیار آرتیکا رو فرستاد تو اتاق و گفت: «الان میام.» بعد به سمت من اومد و گفت: «اخمهات رو وا کن باو. اگه ناراضی هستی بفرستمش بره؟» عصبی شدم و گفتم: «آخه کصکش، یه کونی رو آوردی تو خونهام که بکنیش و توقع داری…» حرفم رو قطع کرد و گفت: «نگو اینجوری رضا! کونی چیه؟ طرف همجنسگراست. بشنوه ناراحت میشه و بهش بر میخوره.» کلافه شدم و گفتم: «واقعاً نمیفهمم چی میگی رامیار. اصلاً اینا به کنار، تو چجوری میتونی یه پسر رو بکنی؟» گفت: «همونجوری که تو میتونی یه دختر رو بکنی!» تعجب کردم و گفتم: «منظورت چیه؟» گفت: «منظورم واضحه رضا! ببین الان وقتش نیست. جونِ داداش بعداً مفصل حرف میزنیم و برات توضیح میدم. حله؟ بخند دیگه بالا غیرتاَ…» یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم: «حله. برو زودتر تمومش کن.» یکم مکث کرد و گفت: «تو نمیای؟!» غضبِ تو چشمهام رو که دید سریع ادامه داد: «نه نه نه… قاطی نکن. منظورم اینه که نمیای نگاه کنی؟» صورتم رو چین انداختم و گفتم: «من چرا باید کونکونک بازیِ بهترین رفیقم با یکی دیگه رو ببینم و تمومِ تصوراتم ازش به هم بریزه؟!» یه لبخند تلخ زد و گفت: «که هویتِ واقعیش رو ببینی! که درکش کنی و بپذیریش. لازمه ببینی. واقعاً لازمه. میخوام ببینی و بعداً مفصل در موردش باهم حرف بزنیم. لطفاً…» سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم: «واقعاً نمیفهممت… چقدر عجیب شدی امروز. انگار نمیشناسمت.» با اکراه قبول کردم و با همدیگه وارد اتاق شدیم. آرتیکا نشسته بود و منتظر ما بود. بعد از دیدنِ ما بلند شد و گفت: «نخواستم مزاحم حرف زدنتون بشم. تا شما آماده میشید من برم دستشویی و خودم رو آماده کنم.» خواست بره بیرون که رامیار گفت: «میگم که ما کاندوم نداریم، کاندوم همراهمته یا…» آرتیکا چشمک زد و گفت: «اونقدری که باید همراهمه!» رامیار گفت: «یکی کافیه. رضا فقط تماشاگره!» چند دقیقه بعد آرتیکا برگشت. از تو جیبِ شلوارِ جینش یه کاندوم و یه روان کننده برداشت و رو میز گذاشت. تیشرتش رو درآورد و به سمت رامیار رفت. بدنش توپُر، بیمو و سبزه بود. خطاب به رامیار گفت: «ساک بزنم؟» رامیار گفت: «الان نه! بخواب.» آرتیکا دکمهی شلوارش رو باز کرد و دمر خوابید. رامیار پشتش نشست و شلوارش رو از پاش در آورد. کون آرتیکا کاملا شیو شده بود. ردِ جوش روی لمبرهاش مونده بود و رنگش نسبت به بالاتنهاش تیرهتر بود. رامیار کمکم شروع کرد به مالوندن لمبرهای کون آرتیکا. بعد دستش رو لای کونش برد و آروم سوراخش رو میمالید. آرتیکا چشمهاش رو بسته بود و گاهی زیر لب “آیییی” کشیدهای میگفت. رامیار روان کنندهای که آرتیکا از قبل اماده کرده بود رو برداشت و باهاش انگشت خودش و کونِ آرتیکا رو چرب کرد. انگشت اشارهاش رو چند باری لای کونِ آرتیکا کشید و چند لحظه بعد انگشتش رو وارد کرد. انگشتش رو هربار تا ته میکرد تو کونِ آرتیکا و بیرون میکشید. و دوباره و دوباره. نالههای آرتیکا بیشتر شد و لذتش کاملاً مشهود بود. رامیار بعد از چند دقیقه، انگشتش رو بیرون کشید. بلند شد، تیشرت و شلوارش رو درآورد و فقط شورت پاش موند. یه نگاه به من کرد و شورتش رو هم در آورد. ناخودآگاه نگاهم روی کیرش قفل شد. کیرش گندمی رنگ و خوش تراش بود. کاملا سیخ شده بود و سربالا وایساده بود. نگاهم رو از کیرش گرفتم و به صورتش نگاه کردم. نگاهش روی من بود و چشمهاش از هیجانِ اتفاقی که قرار بود بیفته شهلا شده بود. به سمت میز رفت و با دندون کاندوم رو باز کرد. یکم کیرش رو مالید و بعد کاندوم رو روش کشید. دوباره به سمت آرتیکا برگشت و پشت زانوهاش نشست. چند باری کیرش رو لای کونش کشید و بعد سر کیرش رو دقیقا روی سوراخ آرتیکا گذاشت. آرتیکا آه بلندی کشید. رامیار دو طرف کون آرتیکا رو تو مشتهاش گرفت و لای کونش رو باز کرد. بعد با کمکِ دستش کیرش رو فشار داد و کیرش وارد کونش شد. تنها چند بار عقب و جلو کردن کافی بود که کیرش تا ته بره تو و کاملاً تو کون آرتیکا جا بگیره. جفتشون غرق لذت شده بودن و صدای نفسهاشون کلِ اتاق رو گرفته بود. تو همون حال متوجه سیخ شدن کیرم شدم. هیچوقت فکر نمیکردم سکس دوتا پسر بتونه اینقدر تحریکم کنه. ولی اون روز تحریک شدم و هر لحظه شدت تحریکم بیشتر میشد. رامیار کاملاً رو آرتیکا خیمه زده بود و تو کونش تلمبه میزد. چند لحظه بعد آرتیکا با فشار دستش به پای رامیار بهش فهموند که ادامه نده. رامیار تلمبههاش رو قطع کرد و کیرش رو بیرون کشید. آرتیکا برگشت و به حالت میشنری شد. پاهاش رو یکم بالا گرفت و از هم باز کرد. تو اون حالت کیر سیخ شدهاش نمایان شد. کیرش نسبت به کیرِ رامیار کوتاهتر و باریکتر بود. رامیار دوباره کیرش رو وارد کون آرتیکا کرد و با سرعت بیشتری تلمبههاش رو شروع کرد. آرتیکا همزمان کیرش رو میمالید و نالههاش به اوج خودش رسیده بود. چند لحظه بعد با فشار ارضا شد و کل آبش رو شکم خودش خالی شد. بعد از ارضا شدن نالههاش قطع شدن و جاشون رو به نفسنفس زدن دادن. تو همون حین رامیار هم تلمبههاش رو قطع کرده بود. کیرش رو بیرون کشید، بلند شد و بالاسر آرتیکا ایستاد. کاندوم رو درآورد، به کیرش اشاره کرد و گفت: «حالا ساک بزن!» آرتیکا بلند شد و جلو رامیار زانو زد. سر کیرش رو بوسید و وارد دهنش کرد. بعد با ولع شروع کرد به ساک زدن. چند لحظه بعد رامیار موهای آرتیکا رو تو دستش گرفت و به خودش فشار داد، نگاهش سمت من برگشت و به چشمهام خیره شد. چند ثانیه بعد با نعره تو دهنِ آرتیکا ارضا شد… اون پوزیشن و اون نگاهِ آشنا کافی بود که به بیرحمانهترین شکل ممکن پرت بشم تو خاطراتِ تلخِ گذشته… دیگه نتونستم اونجا بمونم و سریع از اتاق خارج شدم. نفسم بالا نمیاومد و دوباره همهچی برام تداعی شد. با تمومِ جزییات و حس و حالِ تلخ و دلگیرش. تو کسری از ثانیه اضطراب و ناامیدی و ترس و حقارت کلِ وجودم رو گرفت. سریع به سمت حموم رفتم و سرم رو زیرِ آب سرد گرفتم. چشمهام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو از اون چیزی که تو ذهنم داره مرور میشه دور کنم. ولی فایدهای نداشت. سرم رو بین دستهام گرفتم و با تموم زورم فشار دادم. دستم رو مشت کردم و تندتند به شقیقهام ضربه میزدم، ولی انگار نه انگار… نه دردی رو حس میکردم و نه چیزی از ذهنم خارج میشد. تموم اون چیزها و اتفاقات تو ذهنم حک شده بودن و شک نداشتم تا آخر عمر و تو هر لحظه باهام میموندن… نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدایِ در حموم به خودم اومدم. سریع خودم رو جمعوجور کردم و حفظ ظاهر کردم. تو آینه به خودم خیره شدم و گفتم: «فقط آروم باش…» یه نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم. رامیار با یه نگاه متعجب پشت در بود. یکم بهم نگاه کرد و گفت: «چِت شد یهو؟ خوبی؟» گفتم: «آره… آره خوبم.» گفت: «مطمئنی؟» خندیدم و گفتم: «آره باو. رفیقت رفت؟» خجالت کشید، لبخند زد و گفت: «آره رفت.» از چهار چوب در خارج شدم و گفتم: «بمیرم برات. چقدر هم که تو خجالتی هستی! انگار نه انگار چند دقیقه قبل جلو چشم من عین جانی داشتی تو کون پسر بینوا تلمبه میزدی!» با مشت کوبید رو بازوم، خندید و گفت: «قرار نبود به روم بیاری دیوث.» خندیدم و گفتم: «شوخی کردم.» به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: «نیمرو، اُملت یا آبپز؟» خندید و گفت: «هرچند تو عاشق آبپزی، ولی من اُملت با سنگک رو ترجیح میدم.» خندیدم و گفتم: «پس خودت باید زحمتِ درست کردنش رو بکشی.» رامیار اُملت رو درست کرد و نشستیم سر سفره. چند لقمه که زدیم، گفتم: «خب گفتی که بعداً میخوای حرف بزنیم. الان همون بعدنه بنال ببینم جریان چیه؟» در حالی که داشت دو لپی لقمهاش رو میلومبوند و باهاش پیاز میخورد، گفت: «ناموساً تو چطوری میتونی آبپز رو بیشتر از اُملت دوست داشته باشی؟» گفتم: «چون هم مفیدتره هم خوشمزهتر.» گفت: «ولی من اصلاً با آبپز حال نمیکنم. زردهی تخم مرغ به اون خوشمزگی، سفت میشه و مزه خاک میده. تازه آدم رو هم سیر نمیکنه. واقعاً تعجب میکنم و باورم نمیشه که بعضیا مثل تو آبپز رو دوست دارن. گاهی حس میکنم واقعا عقل تو کلهتون نیست. بنظرت چرا همچین حسی نسبت بهتون دارم؟!» خندیدم و گفتم: «معلومه… چون کسخلی.» گفت: «جدی پرسیدم. لطفاً جدی جواب بده.» گفتم: «خب بخاطر اینه که خودت آبپز دوست نداری و باب میلت نیست. همین باعث میشه که فکر کنی اونایی که آبپز دوست دارن کسخلن!» گفت: «خب بنظرت این طرز فکر من طبیعیه؟! طبیعیه که دنیا و آدماش رو به دید خودم ببینم و اونایی که مثل من اُملت دوست ندارن رو احمق و کسخل فرض کنم؟» گفتم: «نه اصلاً طبیعی نیست. آدما با همدیگه متفاوتن!» لبخند زد و گفت: «قربون آدم چیز فهم. حالا میخوام یه چیزایی رو بهت بگم که ممکنه از شنیدنشون تعجب کنی و یا من رو احمق فرض کنی. همونجوری که من آبپز دوستها رو احمق فرض میکنم!» یکم گیج شدم و گفتم: «خب؟» گفت: «حالا به این سوالم جواب بده. کِی تصمیم گرفتی که به دخترا نگاه جنسی داشته باشی؟ روز و ساعت و دقیقهاش رو بهم بگو!» خندهام گرفت و گفتم: «من یادم نمیاد دیشب شام چی خوردم، بعد الان تو ازم میخوای روز و ساعت و دقیقهی اولین نگاه جنسیام رو بهت بگم؟ دقیقش رو نمیدونم. ولی تو ۱۱-۱۲ سالگیام کمکم نگاه جنسیام به زنها و دخترا شروع شد.» جدیتر شد و گفت: «خب چی شد که تو دوازده سالگی تصمیم گرفتی که به دخترها و زنها نگاه جنسی داشته باشی؟» از سوالش تعجب کردم. یکم فکر کردم و گفتم: «من این تصمیم رو نگرفتم. اصلاً دست خودم نبود. یه چیز ناخواسته بود. هر بار که دختر یا زنی رو میدیدم یه حس عجیب وادارم میکرد که بهشون نگاه کنم و صورت و تنشون رو کاوش کنم. و این نگاه و کاوشها حس خوب و لذتبخشی بهم میداد.» گفت: «عجب… حالا یه سوال دیگه. فرض کن من یه روزی بچه دار میشم. و متوجه میشم که پسرم تو سن ۱۳-۱۴ سالگی داره سعی میکنه ممهها و کص و کون زنها رو دید بزنه. بنظرت من حق دارم برای همچین کاری کتکش بزنم؟» با خنده گفتم: «دیوونه شدی؟! چرا باید بخاطر همچین چیزی کتکش بزنی؟» سرش رو خواروند و گفت: «اره گمونم احمقانهست که کتکش بزنم.» گفتم: «این همه صغرا کبرا چیدن برا چیه؟ میشه بری سر اصل مطلب؟» گفت: «و امّا اصل مطلب! الان لا به لای حرفهامون به دو نکته رسیدیم. اول اینکه یه موضوع میتونه تعجب برانگیز باشه، امّا تعجب زیاد به جا نیست، چون سلیقهی افراد متفاوته. دوم اینکه غریزه و گرایش جنسی رو آدما انتخاب نمیکنن و فطریه! و محکوم کردن این غریزهی جنسی اشتباهه! همونطور که احمق فرض کردن تویی که تخممرغ آبپز دوست داری اشتباهه.» کمکم داشتم متوجه میشدم که میخواد به چی برسه. جدیتر بهش خیره شدم و گفتم: «خب؟» نگاهش رو ازم دزدید و گفت: «رضا من یه همجنسگرام! تو، ۱۲ سالگی فهمیدی که به دخترها حس داری و من تو همون ۸-۹ سالگی فهمیدم که به پسرها حس دارم. دخترها و زنها هیچ جذابیتی برای من نداشتن و ندارن. نه ممههای گندهشون و نه کص و کون خوش فرمشون. ولی پسرها برام جذابن و همون حسی رو بهشون دارم که تو به دخترها داری…» چند دقیقه زمان لازم داشتم که بتونم حرفهاش رو هضم کنم. چیزی نگفتم و دوباره حرفهاش رو تو ذهنم مرور کردم. چند لحظه بعد، گفتم: «چرا تا الان چیزی نگفته بودی؟» یه لبخند معنادار رو لبش نشست و گفت: «میترسیدم!» گفتم: «از چی؟» گفت: «از قضاوت شدن و نگاههای معنادارِ بقیه. از مجازات. از طرد شدن. از تحقیر شدن. از…» حرفش رو خورد. چند لحظه بعد دوباره ادامه داد و گفت: «این تبعیضها حتی قبل از اسلام هم وجود داشته رضا. اون موقعها مردم معتقد بودن که اهریمن از لواط متولد میشن و افراد همنجسگرا رو از شیاطین میدونستن. حتی کشتن افراد همجنسگرا آزاد بوده و یه جورایی کشتن همجنسگراها یه کار خیلی خوب بوده و حتی افتخار هم داشته. جالبتر اینکه اون زمانها عشق بین دو همجنس رو عشق اهریمنی میدونستن! بعد از اسلام هم که همین آش و همین کاسه بوده و حکم همجنسگرایی اعدامه. در صورتی که این ذهنیت و این گاردگیریها نسبت به همجنسگراها از ریشه اشتباهه. چون روانشناسهای غربی بعد از کلی تحقیق ثابت کردن که همجنسگرایی نه انحرافه و نه بیماری، بلکه شاخهای از عملکردهای جنسی معمول در انسانه. حتی “فروید” تو یکی از کتابهاش میگه که تموم انسانها دوجنسگرا به دنیا میان! یعنی شهوت جنسی، یک بخش همجنسگرایانه و یک بخش دگرجنسگرایانه داره و تو مسیر رشد انسان، یکی بر اون یکی چیره میشه! این دوجنسگرایی ذاتی انسانها باعث میشه که هر آدمی خودش انتخاب کنه که کدوم رفتار جنسی براش ارضاکنندهتره! ولی خب قاعدتاً به خاطر نهی فرهنگی تخمی که حاکمه، همجنسگرایی تو خیلی از آدما سرکوب میشه…» حرفهاش برام تازگی داشت و باعث شد تو فکر برم. چند لحظه حرفی بینمون رد و بدل نشد و سکوت حکفرما شد. با بِشکَنِ رامیار رشتهی افکارم پاره شد. بهم خیره شد، لبخند زد و گفت: «تو اولین نفری هستی که اینا رو بهش گفتم!» یکم مکث کردم و گفتم: «چرا من؟» گفت: «نمیدونم… شاید بخاطر اینه که تو با بقیه فرق داری…» چند ساعت بعد… با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. امیر پشت خط بود. گوشی رو برداشتم و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «حاجی برنامهی فرداشب رو ردیف کردیم. امشب با هیوا میایم اونجا که حرف بزنیم و همهچی رو هماهنگ کنیم. به رامیار هم بگو بیاد. هرچند اون مفتخور بیست و چهاری اونجاست.» خندیدم و گفتم: «الان با دهن باز کنارم لش کرده. ناهار هم اُملت و پیاز خورده و با هر بازدمش عطرِ خوب دهنش کل اتاق رو میگیره.» خندید و گفت: «واقعاً الان اصلاً دوست ندارم جای تو باشم.» گفتم: «خیلی هم دلت بخواد کنار یه هنرمند باشی.» گفت: «اون هنرمند نیست. اون هنربَنده داداش!» از خنده ریسه رفتم و گفتم: «دهنت سرویس. جرئت داری پیش خودش بگو. راستی شب اومدید چهارتا ساندویچ کثیف هم بگیرید بخوریم. جونِ تو اونقدر تخممرغ زدیم صدا مرغ میدیم.» گفت: «حله داداش. میبینمت.» گفتم: «چاکرخواتم، فعلاً.» شب، امیر و هیوا اومدن و بعد از شام، رو پشتِ بوم بساطِ عرق رو چیدیم و دورهم نشستیم. پیک اول رو که زدیم، هیوا گفت: «امروز مکان و زمان مبارزه رو مشخص کردن.» گفتم: «خب؟» گفت: «فرداشب ساعت هشت، سالن اتحاد!» رامیار با تعجب پرسید: «سالن اتحاد؟! چرا باید یه مبارزهی زیرزمینی و غیر قانونی تو یه سالن فوتسال برگزار بشه؟ مگه میشه اصلاً؟» امیر گفت: «مایه تیله که باشه، همهچی میشه. فردا تعطیل رسمیه. معمولاً تو هر ماه هر روزِ تعطیلی که گیر بیارن، یه پول کلفت کف دست مسئول سالن میذارن و از صبح اونروز تا صبح روز بعد سالن رو اجاره میکنن. تا شب و قبل از شروع، تشک و مخلفاتش رو ردیف میکنن، بعد از تموم شدن مبارزه هم تا صبح اول وقت سالن رو تمیز میکنن. روز بعد همهچی مثل قبل میشه و انگار نه انگار اتفاقی افتاده. نه خانی اومده و نه خانی رفته! تو یه شب کلی پول به جیب میزنن و دِ برو که رفتیم تا ماه بعد.» کَفَم برید و گفتم: «برگام پسر. طرف چه هوشی داشته که همچین برنامهای چیده.» هیوا گفت: «تازه جدا از پولی که بابت بلیطها میگیرن، تو جریان شرطبندی هم یه درصدی به جیب میزنن. حالا بماند که کلی بچه مایهدار میریزن اونجا و گونی گونی پول قمار میکنن و از جِر واجِر شدن فایتر ها لذت میبرن. تازه من شنیدم که حتی دُکی مُکی دارن و اگه کسی به گا رفت و وضعش ناجور شد به دادش برسن. ولی خب حتی این هم هزینه داره و مفتکی نیست.» گفتم: «دکتر؟ اونجا؟» پوزخند زد و گفت: «فردا شب که شدت خشن بودن مسابقات رو دیدی، میبینی که حضور یه دکتر کاربلد اونجا چقدر نیازه.» رامیار گفت: «حالا چقدر به نفر اول میرسه؟» امیر گفت: «اونقدری هست که راضیمون کنه!» هیوا پیکهای بعدی رو پُر کرد و گفت: «پس بزنید به سلامتی خودمون که فرداشب قراره بترکونیم…» تا آخر شب خوردیم و گفتیم و خندیدیم. شب هم بچهها همونجا موندن و خوابیدن. فردای اون روز حول و حوش ساعت ۷ عصر، آماده شدیم که بریم. هیوا که از همهمون بزنبهادر تر بود و تنهایی چند نفر رو حریف بود، به عنوان فایتر اسم داده بود. امیر هم قراد بود کنار رینگ و با حرفهاش بهش کمک کنه. منم قرار بود کارهای شرطبندی رو انجام بدم. رامیار هم که تو جیببُری هنرمندتر بود تا شاعری، قرار بود یکم کاسبی کنه و از خجالت جیب ملت در بیاد. یه ربع به هشت به پارکی که رو به روی سالن بود رسیدیم و همونجا نشستیم. چیزی که عجیب بود، این بود که هیچ ماشینی جلو سالن پارک نشده بود و جلو سالن هم کاملاً خالی بود و کسی اونجا نبود! در حالیکه امیر میگفت ۲۰۰-۳۰۰ نفر آدم میان اونجا! همین باعث شد که شک کنم. سریع قضیه رو به بچهها گفتم. امیر گفت: «فرض کن کلی ماشین اینجا پارک بشه و کلی آدم قبل از ۹ بریزن اینجا! اینجوری مردم مشکوک میشن و قضیه لو میره. یکی از قانونهای اومدن به اینجا اینه که ماشین شخصی همراهت نباشه. یا حداقل ماشینت رو اینجا پارک نکنی.» بعد هیوا بلیطها رو از جیبش در آورد و بهم نشون داد. رو هر بلیط یه تایم ورودِ اختصاصی نوشته شده بود. بلیط امیر، ساعت هشت. هیوا، هشت و یک دقیقه. رامیار هشت و دو دقیقه. من هشت و سه دقیقه! بعد از اینکه بلیطهارو دیدیم، امیر گفت: «پنج ساعت قبل از شروعِ مسابقات، ورود به سالن شروع میشه!» رامیار گفت: «پس اونی که اولین نفر میاد اینجا، دهنش گاییده میشه که. باید پنج ساعت علاف بشه.» هیوا گفت: «یه چی بگم خایه فنگ بشی؟ بلیطهای یک ساعت اول از بقیهی بلیطها گرونتره!» رامیار با تعجب پرسید: «یعنی چی؟ خب چرا؟» هیوا گفت: «منم نمیدونم.» یکم فکر کردم و گفتم: «این یعنی که مبارزهی غیر قانونی و شرطبندی فقط یه طرف قضیهست و جریانات دیگهای هم وجود داره!» امیر پرسید: «مثلاً چه جریاناتی؟» گفتم: «نمیدونم. مثلا توزیع عمدهی مخدر! یا همچین چیزی.» امیر گفت: «اصلاً از کجا معلوم که مبارزه زیرزمینی یه پوشش نباشه و اصل کاری یه چی دیگه باشه؟» گفتم: «قطعا جرمِ برگزاری مبارزات غیرقانونی خیلی کمتر از جرم پخش مواده! پس…» رامیار حرفم رو قطع کرد و گفت: «پس وقتی برای یه مبارزهی غیرقانونی اینقدر دقیق و سنجیده عمل میکنن و بلیطها تایم داره و تایمهای اول گرونتر از بقیهست، شک نکنید که مبارزه فقط یه پوششه! که اصل کاری لو نره و از مبارزهها هم یه چُصه درآمدی به جیب بزنن و با حضورِ چند نفر سیاه لشکر مثل ما قضیه رو عادیتر جلوه بدن!» هیوا گفت: «من واقعاً گیج شدم. اصلاً نمیفهمم چی میگید. اصلا گیریم که این اصلِ کاری که میگید پخش مواد باشه. خب چجوری اصلاً؟» دوباره همه تو فکر رفتیم. یکم فکر کردم و گفتم: «اصلاً شما بلیطها رو از کجا گرفتید؟ طرف خودش بهتون گفت که بلیطهای تایم اول گرون تره؟» امیر گفت: «ما اصلاً طرف رو ندیدیم و بلیطها رو اینترنتی خریدیم. تو تلگرام بهش پیام دادیم و شرایط و قوانین رو بهمون گفت. تهش هم گفت که بلیطهای یک ساعت اول دو برابر گرون تره! کدوم رو میخواید؟ ما هم گفتیم بلیط عادی میخوایم. یه ساعت بعد چهار تا عکس برامون فرستاد و گفت این بلیطها رو چاپ کنید و روز مسابقه حتماً همراهتون باشه.» به رامیار نگاه کردم و گفتم: «احتمالاً گرونتر بودن بلیطهای تایم اول اسمِ رمزه!» همه با دهنِ باز و هاج و واج بهم خیره شدن. ادامه دادم: «شک ندارم اینایی که این کار رو راه انداختن تو یه کار خلاف مثل همین پخش مواد یا همچین چیزی هستن. طرف از صبح علی الطلوع سالن رو اجاره میکنه و تا ظهر مواد هارو واردِ سالن میکنه. بعد از ظهر مشتریهای دائمیش خیلی ریلکس میان تو یه مجموعهی ورزشی، موادشون رو میخرن و میزنن بیرون. اون یه ساعت اول و اسم رمزش هم برای جذب مشتریهای جدیده! شاید یه همچین چیزی…» رامیار گفت: «پشمام…» و دوباره همه تو فکر رفتیم. گفتم: «کاش میشد آدم یا آدمهایی رو که پشت این قضیه هستن رو ببینم…» امیر گفت: «بیخیال بچهها این فقط احتمالاته و احتمالاً توهم زدیم. شرلوک هلمز بازی رو بیخیال بشید و فعلاً رو کارِ خودمون تمرکز کنید که امشب دست خالی برنگردیم.» تو اون چند دقیقه که اونجا بودیم و حرف میزدیم، چند نفر وارد سالن شدن و همهچی خیلی عادی و نُرمال بود. سر ساعتِ هشت، امیر و هیوا و رامیار پشت سر هم و با فاصلهی یک دقیقه از هم وارد سالن شدن. سی ثانیه بعد از رفتن رامیار، به سمت سالن رفتم. در زدم، سریع در باز شد و وارد شدم. چند نفر گولاخ و پشت در بودن. یکیشون بلیط رو ازم گرفت و یکی دیگه اومد جلو که بازدید بدنیام کنه. وقتی بازدید تموم شد، بلیط رو بهم پس داد و گفت: «خوش اومدید. اگه فایتر هستید به مسئول داخل سالن اعلام حضور کنید و در غیر اینصورت تا شروع مبارزهها رو سکوها بشینید. در ضمن این بلیط کارتِ شناسایی شماست و تا آخر مسابقه باید همراهتون باشه.» راهرو رو رد کردم و به درِ اصلی سالن رسیدم. یه نفر دیگه اونجا وایساده بود و چندتا برگه که به هم میخکوب شده بود رو بهم داد. بدون اینکه به برگهها نگاه کنم وارد سالن شدم. سالن به شدت هِمهِمه بود و حال و هوای عجیبی داشت. نور افکنهای بالای رینگ روشن بودن و مابقی نور افکنها خاموش. همین باعث شده بود که نور رو سکوها کمتر باشه و رینگ کاملاً دیده بشه. البته رینگ که نه، یه تشک که اطرافش رو تور آهنی گرفته بودن. به سمت سکوها رفتم و نشستم. برگهها رو باز کردم و بهشون نگاه کردم. هر برگه مربوط به یه مرحله بود. مرحلهی اول، دوم، سوم و فینال. بالای هر برگه دو قسمت داشت. کُد بلیط و شماره حساب! پایینتر هم دوتا ستون داشت. اولی اسم مبارز و دومی مبلغی که قرار بود روش شرط ببندی. پایین برگه هم توضیحات لازم رو نوشته بودن. رأس ساعت ۹ مسئول برگزاری که پشت میزِ نزدیک به رینگ نشسته بود، با یه میکروفون بعد از خوشآمد گویی، یکییکی مبارزها رو معرفی کرد و گفت: «تو هر مرحله شما میتونید رو مبارز دلخواهتون هر مبلغی که میخواید شرطبندی کنید. قبل از شروع دور اول باید برگهی اول رو به مسئول مربوطه تحویل بدید و مبلغ مد نظرتون رو پرداخت کنید. همکارهای ما قبل از شروع دورِ دوم به برگهها رسیدگی میکنن و در صورت برد کردنِ شما، مبلغی رو که برنده شدید به شماره حسابی که تو برگه نوشتید، واریز میکنن. موفق باشید.» برگه رو کامل کردم و بهشون تحویل دادم. نیم ساعت بعد وقتی که همه، برگههای شرطبندی رو تحویل دادن، مسابقهی اول شروع شد. مبارزها اجازهی استفاده از دستکش رو نداشتن و سطح خشونت مسابقه به شدت بالا بود. ولی نه برای هیوایی که کل تنش پر بود از ردِ چاقو و قمه. دور اول حریفش رو چنان ناکاوت کرد که همه کَفِشون برید. همون شروع قویاش یه زهر چشم برای بقیه شد و نشون داد که برای اول شدن اومده. مسابقات دور اول تقریباً یک ساعتونیم طول کشید. تا شروع مرحلهی دوم، فایترها یه ربع وقت داشتن که استراحت کنن. قمار بازها هم تو این تایم فرصت داشتن که برگههای مرحلهی دوم رو تحویل بدن. بعد از اینکه همه برگههای دور دوم رو تحویل دادیم، مسئول برگزاری اعلام کرد که مبالغ دور اول به حسابها واریز شده. قطعاً واریز اون همه پول توسط فقط یک حساب غیر ممکن بود و قاعدتاً توسط چندین حساب و به وسیلهی چندین نفر این پولها واریز میشد. اینجوری نه تنها آثاری از جرم باقی نمیموند، بلکه واریز پولها سریعتر و دقیقتر انجام میشد. این همه دقت و نکتهسنجی، فوق حرفهای بودن این باند عجیب رو بیشتر از قبل بهم ثابت میکرد. با اینکه حریفهای دورِ دوم و سومِ هیوا قُلدر و رقیبهای سختی بودن، ولی با اینحال هیوا مسابقهی دوم و سومش رو هم برد و رفت فینال. همه چیز خوب داشت پیش میرفت و تو همون قسمت شرطبندی کلی کاسب شدیم. فقط مونده بود اول شدنِ هیوا. ساعت یکِ شب شده بود و قرار بود یه ربع دیگه فینال شروع بشه. قبل از شروعِ فینال با بچهها رفتیم پیش هیوا. یکم بدنش خالی کرده بود ولی با اینحال شک نداشتم فینال رو هم میبره و طرف رو لت و پار میکنه. امیر در حالی که شونههای هیوا رو ماساژ میداد، سرش رو بوسید و گفت: «به ناموسم یه دونهای و رو دستت نبوده و نیست. شک ندارم این رو هم میزنی و ۱۰ میلیونه تو جیبمونه.» لبخند زد و گفت: «از همین الان بازی رو برده بدون حاجی. بچه پررو رو یه جوری لوله کنم که تا عمر داره یادش نره.» رامیار گفت: «داداش شک نداریم که اولی مال خودته. حتی اکثر قمار بازها هم اینو میدونن و اکثراً روی تو شرط بستن. ولی خب حاجی طرف رو دست کم نگیر. شُل بگیری، شیر میشه و ممکنه کار دستت بده.» یکم فکر کردم و خطاب به رامیار گفتم: «وایسا ببینم! از کجا میدونی اکثراً روی هیوا شرط بستن؟!» گفت: «رو سکوها همه دارن حرف هیوا رو میزنن حاجی.» گفتم: «مطمئنی؟» گفت: «آره مطمئنم. چطور مگه؟» یکم مکث کردم و از امیر پرسیدم: «جایزهی نفر دوم چقدره؟!» گفت: «هفت میلیون!» به هیوا نگاه کردم و گفتم: «پس باید دوم بشی!» هیوا تعجب کرد و گفت: «شوخیت گرفته دیگه؟! چرا باس دوم بشم؟» گفتم: «اکثر قماربازا روی تو شرط میبندن. من روی حریفت! وقتی حریفت بازی رو ببره، چند میلیون بیشتر کاسب میشیم!» عصبی شد و گفت: «من برا چهار قرون بیشتر باخت نمیدم…» بهش نزدیک شدم و گفتم: «احمق نباش هیوا. ما چرا اینجاییم؟ اینجاییم که چهار قرون پول به جیب بزنیم. پس اگه عمداً ببازی، باخت ندادی، این خود برده برامون. اینجا زیر زمینه و اول شدنت هیچ افتخاری نداره و چهار روز دیگه همه یادشون میره. اول شدنت به هیچ کاریت نمیاد، ولی اون چهار قرون چرا…» امیر خطاب به من گفت: «حاجی میدونی که تبانی خلاف قوانینه؟! اگه متوجه بشن که تبانی کردیم، جایزه رو هیچ که نمیگیریم، پول شرطبندی رو هم بهمون نمیدن.» گفتم: «قرار نیست کسی بفهمه. هیوا میجنگه و پا به پای طرف میزنه و میخوره.» بعد به هیوا نگاه کردم و گفتم: «فقط کافیه با طرف بازی کنی و نخوای ببریش همین. تهش هم بعد از کلی کتک خوردن ناکاوت میشی و تموم. خیلی طبیعی، جوری که کسی شک نکنه.» از نگاه هیوا میشد فهمید که اصلاً دلش نمیخواد ببازه. ولی راهی نداشت. ما به پول نیاز داشتیم. حالا به هر قیمتی. هیوا سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: «بابا این پسره اصلاً به من نمیخوره. تو خوابشم نمیتونه منو ببره. به قرآن اُفت داره برام. این رو ازم نخواید…» رامیار گفت: «شاعر میگه که؛ یه موقعهایی دستته تاس، یه دست هم اگه رفیقت لنگه بباز… حاجی جونِ تو لنگیم. جونِ ما، بخاطر ما…» هیوا از حرص چندتا مشت رو کلهاش کوبید و گفت: «کیرم تو رفاقت. کیرم تو شماها. کیرم تو پول. کیرم تو تبانی. میبازم ولی میدونم این راهش نی… الانم دیگه کص نگید و ولم کنید که کفر نکنم یزیدا…» به رامیار و امیر اشاره کردم و تنهاش گذاشتیم… مسابقه تموم شد و طبق برنامه هیوا باخت. ولی همونجوری که بهش گفته بودم پا به پای حریفش جنگید و همهچی خیلی عادی پیش رفت و عمراً کسی متوجه میشد که تبانی کردیم. هیوا با سر و صورت خونی از رینگ خارج شد. مسئول مسابقه به هیوا گفت: «نیاز به دکتر ندارید؟» هیوا گفت: «نه.» و راهش رو گرفت و رفت. سریع رفتم و زیر بغلش رو گرفتم و خطاب به مسئول گفتم: «نیاز داره. دکتر کجاست؟» مسئول به مردی که کنار میزش وایساده بود گفت: «دکتر به ایشون رسیدگی کنید.» دکتر با بی میلی جلوی ما راه افتاد و گفت دنبالم بیاید. هیوا گفت: «این چهارتا خراش دکتر میخواد چیکار آخه؟» پهلوش رو فشار دادم و آروم گفتم: «قرار بود طبیعی رفتار کنی. یه ضد عفونی و چهارتا پانسمانه دیگه. تموم میشه و میریم.» از سالن اصلی خارج شدیم و وارد راهرو شدیم. تو راهرو یه اتاق بود که ظاهرا دفترِ سالن بود. دکتر واردش شد و ما هم پشت سرش وارد شدیم. جعبهی کمکهای فوریتیاش رو باز کرد و از هیوا خواست رو صندلی بشینه. هیوا نشست و دکتر مشغول شد. همون چند نگاه اول کافی بود که به یه چیزی شک کنم. ولی چیزی نگفتم. چند لحظه بعد نگاه دکتر روی تتوی مُچ دستم قفل شد. بدون اینکه چیزی بگه به کارش ادامه داد. چند لحظه بعد گفت: «چرا همهتون روی مچ دستتون “۱۰۱” رو تتو کردید؟» رامیار گفت: «اون تتو نی دکتر. اون فضول یابه!» به رامیار چشم غره گفتم. بعد خطاب به دکتر گفتم: «شوخی میکنه. “صد و یک” اسم اکیپمونه!» گفت: «چه جالب… حالا چرا صد و یک؟ یعنی چی اصلاً؟» هیوا گفت: «صد یعنی اَبَد. صد و یک یعنی ابد و یک. ابد و یک یعنی تا تَهش تو رکابِ همیم و فقط مرگ میتونه جدامون کنه!» دکتر لبخند زد و گفت: «پایدار باشید.» و دوباره به کارش ادامه داد. چند لحظه بعد دوباره خطاب به هیوا گفت: «چرا بهت میگن هیوا گُرگه؟» امیر گفت: «چون گرگها شبیه هیوان!» دکتر پوزخند زد و گفت: «تا اونجایی که من میدونم هیچ چیزی نمیتونه غرورِ یه گُرگ وحشی رو زیر سوال ببره! حتی پول!» همهمون از حرفش جا خوردیم. انگار متوجه شده بود که تبانی کردیم. رامیار گفت: «منظورت…» حرفش رو قطع کردم و خطاب به دکتر گفتم: «چی میخوای؟» لبخند زد و گفت: «از آدمهای باهوش خوشم میاد. نصف اون پولی که از این شرطبندی آخر به جیب زدید مال من. منم عوضش به کسی نمیگم که گرگها تبانی کردن!» پوزخند زدم و گفتم: «از یه آدم باهوش انتظار نداری که اینقدر کودن باشه که نفهمه لباسهای مردونه و گل و گشاد پوشیدی و کچل کردی و سعی میکنی صدات رو کلفت کنی و مردونه حرف بزنی که کسی نفهمه یه زنی! همکارهات هم میدونن که پشت این ریخت مردونه و خفن یه ضعیفهست؟!» حالت چهرهاش عوض شد. کاملاً مشخص بود که جا خورده و فکر نمیکرد که کسی بفهمه یه زنه. حفظ ظاهر کرد و گفت: «نکشیمون خفن! همهی همکارهام میدونن که من یه زنم و لازم نیست به خودت زحمت بدی.» گفتم: «یه یادآوری مجدد به مسئول برگزاری زحمتی نداره دُکی.» از اتاق خارج شدم و خواستم به سمت سالن برم، که صدام زد: «صبر کن…» برگشتم تو اتاق. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: «نخواستیم…» بعد وسایلش رو جمع کرد و گفت: «تمومه. هِری…» هیوا بلند شد و از اتاق خارج شدیم. خواستیم بریم که هیوا برگشت. از رو میز یه خودکار برداشت و یه برگه از تقویم کند. روی برگه یه چیزی نوشت و به دکتر داد. بعد به دکتر نگاه کرد و گفت: «ما به کسی باج نمیدیم. ولی تو مراممون هم نیست دست کسی رو پس بزنیم. نصف اون پول مال تو. ولی نه به عنوان باج، به عنوان قرض، کمک، شیرینی یا هرچی. اگه خواستی شماره حساب بفرست…» از اتاق خارج شد و گفت: «در ضمن، ممنون بابت پانسمان.» هیوا لباسهاش رو عوض کرد و از سالن بیرون زدیم. امیر خطاب به هیوا گفت: «کارِ خوبی کردی.» هیوا گفت: «اینکه باختم؟» امیر گفت: «نه… اینکه به اون زن کمک کردی.» رامیار گفت: «شاعر میگه که؛ همقواره جیگرِ گرگ، دلِ ماست؛ دلِ بزرگ که میگن دلِ ماست…» به هیوا نگاه کردم و گفتم: «کار خوبی کردی. ولی چرا؟! چرا یهویی برگشتی و همچین پیشنهادی دادی؟» یکم مکث کرد و گفت: «نمیدونم… حس عجیبی از اون زن گرفتم. یا شاید هم دلم براش سوخت. احتمالاً شرایط بدی داره که مجبور شده تو همچین فضایی و با همچین شرایطی کار کنه.» امیر گفت: «بد که نه! قطعاً خیلی بد…» رامیار گفت: «بیخیال بچهها. فاز غم نگیرید که امشب، شبِ شعر و شوره؛ شب، شبِ ماه و نوره؛ با یار قرار گذاشتم، دیر کرده راهش دوره…" و همزمان با ریتم خوندنش قِر میداد. ما هم زدیم زیر خنده و شروع کردیم باهاش قر دادن و کِل کشیدن. تا رسیدن به خونه، مثل دیوونهها تو خیابون میرقصیدیم و میخوندیم و از بُردمون سرخوش بودیم. همه چی خوب پیش رفته بود. حتی خوبتر از خوب… جلوش زانو زده بودم. موهام رو تو دستش گرفته بود و به چشمهام زُل زده بود. چشمهام رو بستم که چشمهاش رو نبینم. انگار دوست نداشت با چشم بسته براش بخورم. با فشارِ دستش سرم رو به خودش نزدیک کرد و گفت: «دهنت رو باز کن.» فشارِ دستش رو روی موهام بیشتر کرد و گفت: «میگم دهنت رو باز کن.» دهنم رو باز کردم، با دست دیگهاش سرِ کیرش رو روی لبام کشید و کیرش رو فرو کرد تو دهنم. بعد شروع کرد به تکون دادن کیرش. هر چند دفعه یه بار کیرش رو تا ته فرو میکرد و با برخورد سر کیرش با حلقم عوق میزدم. به حدی محکم موهام رو تو دستش گرفته بود که نمیتونستم تکون بخورم. چندتا تلمبه دیگه تو دهنم زد و ولم کرد. در حالی که چشمهام خیس اشک شده بود و تندتند نفس میزدم. گفتم: «تورو خدا…» حرفم رو قطع کرد و گفت: «حرف نباشه. بخواب.» به ناچار خوابیدم. بین پاهام نشست و پاهام رو از هم باز کرد. با آب دهنش سوراخ کونم رو خیس کرد و انگشتش رو تا ته تو کونم فرو کرد. بعد نزدیکتر شد و سر کیرش رو گذاشت روی سوراخم. خواست فشار بده که با گریه گفتم: «علی آقا تورو خدا نه. درد داره…!» بدون اینکه به التماسهام توجهی کنه، کیرش رو وارد کونم کرد. درد وحشتناکی داشت و کُل بدنم از شدت دردش تیر کشید. اونقدر دردش زیاد بود که به هقهق افتادم و مرگ رو با چشمهای خودم دیدم. یه مشت کوبید رو پاهام و داد زد: «گریه نکن…» انگار گریههام اذیتش میکرد. ولی نه. اگه اذیتش میکرد، دلش به حالم میسوخت. ولی اون اصلاً براش مهم نبود، اون فقط میخواست سکس لذتبخشتری داشته باشه. به نرمین که نزدیک ما نشسته بود و خودش رو میمالید، اشاره کرد. نرمین بدون اینکه به زجههام توجهی کنه اومد و رو صورتم نشست. و کصش رو روی دهنم گذاشت. جوری که صدام درنیاد. حس خفگی داشتم. نفسم بالا نمیاومد، صداها تو گوشم ناواضح شدن و چشمهام داشت سیاهی میرفت… و یهو دوباره از خواب پریدم! کُلِ تنم از عرق خیس شده بود و نفسنفس میزدم. دستهام میلرزید و بدنم یخ زده بود. صورتم رو تو دستهام فشار دادم و با کلافگی داد زدم: «چرا این کابوسهای لعنتی تمومی ندارن…» جفت دستهام از ردِ خودزنی سفت شده بودن و دیگه جایی برای خودزنی نداشتن. دیگه حتی خودزنی هم آرومم نمیکرد. وقتی که روحت زخمی باشه، زخمی کردنِ تنت هیچ فایدهای نداره… گوشیم رو برداشتم. ساعت ۳ نصفشب بود. شمارهی رامیار رو گرفتم و گفتم: «حالم بده. باید ببینمت. همین الان.» رامیار با دلهره گفت: «چی شده داداش؟ اتفاقی افتاده؟» گفتم: «نه اتفاقی نیفتاده، فقط میخوام حرف بزنیم. بیا ریودوژانیرو. پشتِ باشگاه.» گوشی رو قطع کردم و به امیر و هیوا هم زنگ زدم و به اونها هم گفتم بیان اونجا… خودم قبل از اونا رسیدم. پشت سالن یه زمین خالی بود که خیلی از شبها رو با بچهها اونجا بودیم و یه جورایی پاتوقمون بود. یه آتیش درست کردم و کنارش نشستم. چند دقیقه بعد بچهها رسیدن. رامیار به سمتم دوید و جلوم روی زانوهاش نشست. با دلهره بهم نگاه کرد و گفت: «چی شده حاجی؟ اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر آشفتهای دردت به سرم؟» لبخند زدم و گفتم: «نگران نباشید. بشینید حرف دارم. حرف که نه، دردِ دل!» اومدن و دور آتیش نشستن. تو چشمهای همهشون نگرانی رو میدیدم. امیر گفت: «رضا چی شده؟ جون به لب شدیم جونِ داداش، بگو ناموسا.» سرم رو بالا گرفتم و گفتم: «میخوام دو نفر رو حذف کنم!» از حرفم تعجب کردن. هیوا گفت: «از چی؟» گفتم: «از زندگی!» امیر شوکه شد و گفت: «قتل؟» با علامت سرم تایید کردم. هیوا نگرانتر شد و گفت: "دایی تو لب تر کن من یه شهر رو برات قتل عام میکنم، دو نفر که مالی نیست. ولی میدونی که قتل یه عواقبی داره. ما هم که به لطف این گهدونی هر گُهی خوردیم بجز قتل و تو این یه مورد تجربه نئاریم. ممکنه گند بزنیم و سرمون رو به گا بدیم.» امیر گفت: «هر کاری یه بار اولی داره!» بعد به من نزدیک شد. صورتم رو بین دستهاش گرفت و گفت: «چی شده رضا؟ چی باعث شده رضایی که من میشناسم به قتل فکر کنه؟ اتفاقی افتاده؟ بگو چیشده، ما برات سر میدیم. اصلاً من میبوسم طنابِ داری رو که بخاطر تو منو بکشه بالا! اون دو نفر کی هستن داداش؟» بغضم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم. همهشون به لبهای من خیره شده بودن. به آتیش نگاه کردم و گفتم: «علی و زنش!» تعجبشون بیشتر از قبل شد. هیوا از جاش بلند شد و گفت: «علی و زنش چه گُهی خوردن؟» هیوا بیشتر از هر کسی علی رو میشناخت. و تنها کسی بود که اون اوایل مخالف رفتن من پیش علی بود. هیوا عصبیتر شد و گفت: «میگم این دوتا حرومزاده چه گُهی خوردن؟!» گفتم: «بازیم دادن!» امیر گفت: «چجوری؟» گفتم: «قضیه مال چند سال پیشه. مال همون اوایل و چند ماه بعد از اینکه رفتم پیش علی.» رامیار نگرانتر شد و گفت: «خب؟» گفتم: «علی به من چشم داشت و سعی داشت بهم نزدیک بشه. اون موقعها بچه و خام بودم و متوجه نمیشدم. تو اون چند ماه اونقدر به من محبت کرد که خامش شده بودم و مثل پدرم بهش اعتماد داشتم. یه روز من رو فرستاد خونهشون که به زنش پول بدم. اون روز زنش بهم نزدیک شد و وادارم کرد که باهاش سکس کنم!» چشمهای همهشون از تعجب چهارتا شد و شوکهتر از قبل به لبهام چشم دوختن. ادامه دادم: «وسط سکس علی سر رسید و ما رو تو اون حال دید. و شروع کرد به داد و بیداد کردن و کتک زدن من. نرمین هم جوری وانمود کرد که انگار من بهش تعرض کردم. ولی با اینحال من رو از زیر چک و لگدِ علی در آورد و فرستادم تو اتاق و سعی کرد علی رو آروم کنه. نیم ساعت بعد علی وارد اتاق شد. ولی آروم شده بود. برام خط و نشون کشید و گفت سزای کاری که کردم مرگه! یا میکشمت یا…» حرفم رو خوردم. امیر گفت: «یا چی؟» ادامه دادم: «گفت یا میکشمت یا باید اون کاری رو که با زنم انجام دادی با منم انجام بدی! گفت که اگه اون کار رو براش انجام بدم، اشتباهم رو نادیده میگیره و من رو میبخشه. در غیر اینصورت من رو میکشه و تو حیاط خونهاش چالم میکنه… خیلی ترسیده بودم و تو عالم بچگی خودم خدارو شکر میکردم که میتونم جون سالم به در ببرم. با اکراه و ترس اون کار رو براش انجام دادم! بعد از اینکه کارش باهام تموم شد، از خونه زدم بیرون و تا چند روز نرفتم باشگاه و دیگه نمیخواستم برگردم باشگاه. تا اینکه یه روز علی اومد دمِ در خونهمون و فیلم ساک زدنم رو بهم نشون داد! و گفت اگه برنگردم باشگاه، فیلم به دست پدرم و تموم همکلاسیها و همباشگاهیهام میرسه. منم برگشتم باشگاه. یه مدت بعد هم که با اون فیلم چند بار دیگه بهم تجاوز کرد و بردهی جنسی خودش و زنش شده بودم… بعدها فهمیدم که بازیم دادن و این دوتا کارشون همینه و من اولین نفر نبودم!» امیر و هیوا از شدت انزجار شروع کردن به بد و بیراه گفتن به علی. رامیار بهم نزدیک شد، بغلم کرد و گفت: «بمیرم برات رضا… چرا تا حالا چیزی نگفتی؟» گفتم: "نمیشد… میگفتم که چی بشه؟ زخمم تازه بشه؟ یا غرور و آبرو و شخصیتم پیش رفیقهام خراب بشه؟» امیر گفت: «نگو اینجوری. نگو اینجوری که بیشتر از این شرمندهات نشیم. من و تو نداریم. ما همه یه نفریم. دردِ تو دردِ ماست…» هیوا پیشونیام رو بوسید و گفت: "نبینم حالت رو اینجوری داداش. اونی که باید شرمنده باشه تو نیستی، ماییم! مایی که اون حرومزاده رو میشناختیم و با این حال تورو فرستادیم پیشش. تو همون رضایی هستی که بودی. با هم درستش میکنیم، قولِ شرف میدم…» بعد از حرفهاشون یکم آروم شدم. ولی نه اونقدری که باید. تنها مرگِ اون دوتا میتونست من رو آروم کنه و مرهمِ روحِ زخمیام بشه… ادامه دارد… نوشته: سفید دندون -
توسط migmig · ارسال شده در
افغان × گی × داستان سکسی × داستان گی × سکس گی × سکس افغان × داستان افغان × ارگاسم من با افغانی من به همجنس خودم گرایش دارم و راستش دوست دارم همهچیز رو امتحان کنم. از بچگی فاعل بودم اما سنم که بالاتر رفت کمکم همه چیز رو امتحان کردم. هنوز هم بیشتر دوست دارم فاعل باشم اما موقعیت پیش بیاد هم ساک زدن دوست دارم و هم گاهی مفعول بودنو. اما راستش دوست ندارم گشاد بشم به همین خاطر وقتی میخوام بدم قبل از اینکه با کسی قرار بذارم عکس کیرشو نگاه میکنم. سرتون رو درد نیارم اون روز کونم میخارید و دلم لک زده بود برای یک کیر قلمی که باهاش سکس کنم. رفتم تو گروه گپ شهرمون و همینطور میچرخیدم و سرچ میکردم ببینم چیزی پیدا میشه یا نه. دیدم یکی دو نفر شروع کردن به فحش دادن به یک کاربر بیچاره. دنبال کردم دیدم یک فاعل افغانیه و گفته من افغانی هستم و دنبال مفعول میگردم که همین بهانه شده بود بهش فحش بدن. من راستش سکس با افغانی نکرده بودم یعنی پیش نیامده بود اما یهو دلم خواست امتحان کنم. رفتم تو پیویش سلام کردم. و اون بیچاره هم اولین حرفی که زد گفت من افغانی ام مشکلی نداری، من هم گفتم نه و بیشتر دلم به حالش سوخت. عجیبه که ما ایرانیها تو سکس هم انگار نژاد پرستیم. خلاصه با هم چت کردیم چشاش بادومی بود تیپ ورزشکاری داشت. عکس کیرش رو دیدم مطمئن نبودم به اندازه کافی کوچیک باشه بهش گفتم ببین شاید نتونم بهت سوراخی بدم اما هرکار دیگه بخوای برات اوکی هستم. اون هم گفت نترس اصلا توش نمیکنم ساک هم بزنی کافیه که خیالم راحت شد. من وقتی قراره دیت مفعولی بذارم خیلی استرس پیدا میکنم و ناخودآگاه دنبال بهانهام کنسلش کنم. اما این بار حرفش به دلم نشست و آدرس دادم و قرار شد با موتورش بیاد پیشم. برای اینکه مطمئن بشم خلافکار نیست، سر چهارراه نزدیک خونه قرار گذاشتم. رفتم دیدم پسر تروتمیز یه نشستم پشت موتورش و آوردمش خونه. تو هال لباساشو درآورد. بدن خیلی جذابی داشت و تقریبا مویی نداشت. کیر خوش فرمی داشت نیمه راست بود اما معلوم بود خیلی کلفت نیست و اذیت نمیکنه. بردمش روی تخت و آنجا تمام لباساشو درآورد من هم لباسامو در آوردم. خوابید روی تخت. خیلی دوست داشتم اول برم سر وقت کیرش اما خودمو کنترل کردم نگه این دیگه چقدر جنده است! از بالای سینههاش شروع کردم به خوردن و لیسیدن. خواستم برم بالا گفت نه ردش میمونه و من هم از خدا خواسته اومدم پایین سر کیرش. کلاهکشو چند بار لیس زدم بعد تمام کیرش رو از پایین به بالا لیسیدم. شروع کردم به خوردن سر کیرش. کم کم بقیه کیرش هم کردم تو دهنم. کل کیرش تو دهنم جا شد و مشکلی نداشتم مطمئن شدم منو بکنه سوراخم اذیت نمیشه. چهار پنج دقیقه لف لف براش ساک دارکوبی زدم و بعد برگشتم رو سینههاش. سینه هاشو مک زدم و بعد دوباره برگشتم پایین و این بار شروع کردم به خوردن اطراف کیرش و روناش. کلاهکش رو کردم تو دهنم و ثابت نگه داشتم که اون تلمبه بزنه. چند تا تلمبه زد و کیرش رو تا آخر فرو کرد و نگه داشت اما چون خیلی بزرگ نبود عق نمیزدم. ده دقیقه براش ساک زدم و بعد گفتم بیا لاپایی بزن. گفت یک دور دیگه برام ساک بزن خیلی حال میده و من هم دوباره رفتم سراغ کیرش و این بار تندتر براش ساک زدم با دستم هم جلقی براش مالیدم تا خوب سفت بشه. بعد از دو سه دقیقه دیگه خودم رفتم کنار خوابیدم تا بیاد لاپایی بزنه. اومد پشتم و گفت روغن داری. گفتم توش که نمیخوای بکنی گفت نه. من هم روغن رو از بالای تخت برداشتم بهش دادم. لای پاهام و کیرش رو روغن زد. حس کردم کیرش رو گذاشت روی سوراخم و آروم عقب و جلو میکرد. روی سوراخم کمی مکث میکرد و باز آروم عقب و جلو میکرد که خیلی حشریم میکرد. گمان کنم حشریترین حالتی بود که تجربه میکردم. بعد حس کردم سرش رو گذاشته روی سوراخم و خیلی آروم میخواد بفرسته داخل. بهش گفتم فرو نکن تمیز نیستم. گفت باشه فقط در مالی میکنم. کارش خیلی حشری کننده بود کیرش رو لای رونم میمالید و بعد سرش رو میذاشت روی سوراخ و عقب و جلو میکرد. من هم نمیدونستم شل کنم یا نه! بالاخره سرش رو گذاشت و یک کم فشار داد و عقب و جلو کرد. آه و اوه من از حشری شدن بلند شد. حس کردم سرش رو توش کرده اما دردی نداشتم. ترسیدم کثیف کاری بشه. گفتم بذار برم توشو بشورم. از پشتم بلند شد و من هم رفتم دستشویی و توشو تمیز کردم و برگشتم و دیگه خوابیدم و شل کردم هر کار میخواد بکنه. فقط بهش گفتم روغن بزن و آروم لطفا. اون هم با همون ریتم قبلی سرش رو گذاشت روی سوراخم و آروم عقب و جلو کرد تو این حالتش از کون دادن بیشتر حشری شدم. کمکم حس کردم داره کیرش رو میفرسته داخل. خیلی حشری بودم و آه و ناله میکردم اما راستش درد زیادی نداشتم. تا به حال چنین حسی نداشتم که به این آرومی کسی فرو کنه. چیزی نگذشت که دیدم کامل روم خوابید و فهمیدم تا دسته فرو کرده. با دستاش کوبید روی رونم و شروع کرد آروم آروم تلمبه زدن و من هم توی آسمونا بودم و ناله میکردم و میگفتم جووون چه خوب میکنی. بکن تا ته. کمکم سرعتش رو بیشتر کرد. سوزش پیدا کردم اما حسابی هم حشری شده بودم. بهش گفتم بذار داگی بشم. داگی شدم اما دستامو کامل خوابوندم روی زمین تا حسابی قنبل کنم. اون هم کمرمو گرفت و شروع کرد به تلمبه زدن و هر از گاهی اسپنک محکمی میزد که قنبلم میسوخت اما حال میداد. دو سه دقیقه اینطوری تلمبه زد ازش خواستم پوزیشنو عوض کنیم رفتم لب تخت داگی شدم تا کنار تخت ایستاده بکنه. تو این حالت نمیدونم چرا کیرش خوب تنظیم نمیشد و من سوزش زیادی داشتم گفتم پوزیشنو عوض کنیم. ازم خواست از جلو بکنه. دو تا بالش گذاشتم زیر کمرم و پاهامو هوا کردم طوری که سوراخم رو به هوا بود. تو این حالت دستاشو گذاشت روی رونام و شروع کرد به تلمبه زدن. خوبیش این بود که حین تلمبه زدن لذت رو تو چهرهش میدیدم. دو سه دقیقه تو این پوزیشن تلمبه زد و حس کردم داره بیحال میشه که سریع گفت آبمو کجا بریزم. حشرم بالا بود و نمیدونستم چی بگم میخواستم سنگ تموم بذارم و آبشو کامل بخورم اما ترس داشتم کثیف باشه. گفتم بریز روم. یهو کشید بیرون، آب زیادی داشت و از کیرم تا شکم و سینههامو خیس کرد. بعد دستمال خواست که پاکش کنه. خودم دستمالو برداشتم و کیرشو تمیز کردم و بعد نتونستم جلو خودمو بگیرم کیرشو کامل کردم تو دهنم. یک دقیقه براش ساک حسابی دارکوبی زدم که آه و نالهش دراومد. بعدش اون رفت دستشویی من هم رفتم حموم خودمو تمیز کردم. خیلی ازش تشکر کردم. از سکسش خیلی لذت بردم و ازش تشکر کردم. به مفعول بودن بیشتر علاقمند شدم. نوشته: رامتین -
توسط migmig · ارسال شده در
بیغیرتی × داستان سکسی × داستان بیغیرتی × سکس بیغیرتی × زنم از من یک بیغیرت ساخت - 1 #پارت_1 ماجرا برمیگرده از اونجایی که تیکه پروندن های زنم به من شروع شد من اسمم فواده و خوب این ماجرا مربوط به زمانیه که من فهمیدم برای زنم کافی نیسم زنم اسمش مهلا هستش ۲۴ سالشه یه زن با قد ۱.۶۸ و چشماش قهوه ای سوخته و موهای طلایی جثه ریزی داره برای همین کونش و سینش راحت معلومه بیشتر از همه صداش وقتی صحبت میکنه با یه لرز به خصوصی صحبت میکنه که اگه تو عمقش فرو بری ناخواسته حس شهوت فرا میگیره آدمو خودم فواد و قدم ۱.۸۰ و فیسمم اوکی و بدن رو فرمی داشتم سایزمم ۱۱ بود و آدم زود انزالی بودم 1 الا 2 سال بعد از ازدواجمون تیکه های مهلا تو سکس بهم شروع شد دفعه اول که داشتم آنال باهاش میکردم هر چقدر فشار میدادم اون ناله کمی میکرد و از دهنش در رفت و گفت: انتظار نداری که با اون چیزی حس کنم؟ و خوب نمیدونم چرا بعد از شنیدن این حمله یه حسی داخلم انگار فعال شد که نوازش شدم و لذت بردم چند دقیقه بعدش ارضا شدم اما مهلا رو تخت بود گفت فقط همین؟ گفتم خوب چیکار کنم گفت کاریم مگه میتونی بکنی گرفت خوابید منم خوابیدم همین طور چند هفته گذشت مهلا واقعا زن خوبی بود نمی خواست من ناراحت شم حتی بعدش گفت منظوری نداشتم اما خودم میدونستم یه جای کار میلنگه جز سال اول عروسیمون نمیتونستم دیگه راضی نگهش دارم. جدا از این چند وقتی به اون جمله کوچیککاریم مگه میتونی بکنی؟ با اون لحنش فکر کردم لحن ناز و شیطانی که داشت هر بار بهش فکر میکردم نمیدونم چرا کمی هورنی میشدم دوباره یه شب که خواستیم شروع کنیم به رابطه داشتم با زبون به حالت گربه ای سوراخ کصش که داشت نبض میزد میخوردم که دیدم گفت : زبونت بهتر از کیرت کار میکنه و عاح بلندی سر داد منم دوباره اون حسم گرفت و شروع کردم سریع تر خوردن و کیرم شق تر شد و مهلا ناله هاش رفت بالاتر و گفت زبون زدنو بس کن کیرمو تنظیم کردم و فرستادم داخل اما خوب بعد از دو دقیقه دوباره داشت ابم میومد و اون اینو حس کرده بود ولی اون تازه داشت میرفت تو اوج یه نگاه عمیق تر و بدتر کرد دیدم گفت: توانت همینه؟ بیشتر از این عرضه نداری؟ و خوب با شنیدن این حرفا اون حسم کار خودشو کرد و آبم اومد و شروع کردم نفس زدن و اون هنوز آبش نیومده بود و گفت: خستم کردی یعنی بیشتر از این نمیتونی؟ برات مهمه که من هیچ نمیتونم ارضا شم چند دفعه همین طوری تکرار شد تا یه جا یه سوتی دادم وسط سکس بش گفتم هیچ دردی حسنمیکنی گفت با اون چیزی که تو داری نه و من هم تلمبه زدم گفتم بیشتر و اینا دیدم گفت: خوشت میاد میرینم بت؟ منم چیزی نگفتم بیشتر تلمبه زدم و ابم اومد اون شب خدشو پاک کرد و گفت بعدا یه حال بهتر بت میدم با همون صدای ناز و یه لحن شیطونکی و خوابید صبح که بلند شدم برم سر کار و اونم داشت صبحونه درست میکرد و من میخواستم برم سر کار دیدم از سر شلوار دست زد به کیرم گفت اقا موشه چطوره من دست خودم نبود یکم ضربان قلبم رفت بالا و اون بیشتر فشار داد دیدم شق کردم باز گفت: امشب سوپرایز دارم برات و من با کیر یا به قول مهلا آقا موشه رفتم سر کار کل مدت که کار بودم به این تحقیرش فکر میکردم داغ میشد صورتم و تا شب نمیتونستم صبر بکنم کارارو سریع انجام دادم و بالاخره شب شد رفتم خونه و دیدم مهلا امادست تو اتاق صدام زده رفتم پیشش دیدم و لخته و خوب گفتم: این بود سوپرایزت؟ گفت: نه و بیا جلو تر رفتم جلو تر دیدم با کف پاهاش گذاشت رو کیرم رو شلوار و همونجا یکم دور نگهم داشت و میمالید گفت: موش کوچولو چطوره؟ و من همونجا یه ضرب با نرمی پاهاش + لرزش صداش و اون تیکش شق کردم همونجا فهمیدم میدونه از تحقیر خوشم میاد و خوب شلوار در اوردم نشستم سر زانو اون گفت میخوام یه چیزی رو تست بکنم روت سرمو با پاهاش نزدیک کصش کرد و گفت بخور حین خوردن ناله میکرد و میگفت : زبونت از دولموشیت بهتره و ناله با صدای لرزان و لطیفش سر میداد کیرم شق تر میشد و پاهاشو دورم محکم تر قفل میکرد و باز گفت: دول موشیت بلند شده؟ و نگاهم به نگاه تحقیر آمیزش افتاد و با سر گفتم اره گفت : با اون دولی که تو داری همین خوردن از سرتم زیاده و من بدون اینکه دخولی انجام شه ارضا شدم خیلی بی حال افتادم رو کصش اونم شروع کرد خندیدن و گفت پس که اینطور است آقا فواد یکم حالم اوکی تر شد نشست باهام حرف زدن گفت لذت میبری اینجوری بات صحبت میکنم؟ گفتم: اره گفت: خوشت میاد ضعفتو به رخت میکشم ؟ گفتم اره نشست بهم گفت: ببین تورو به عنوان شوهرم عاشقتم اما بحث سکس و اینا جداست اما اما منم نیاز دارم خودت نمیبینی هیچ ارضا نمیشم؟ همش دارم تو خودم میریزم ؟ جز سال اول کی دیدی من ارضا شم؟ گفتم: میدونم اما خوب من چیکار بکنم خودت میبینی که تحقیرم میکنی آبم میاد چیکار بکنم ارضا شی گفت: تو بدون اینکه دخولی انجام شه با تحقیر های من ارضا شدی درست؟ گفتم: اره خیلی هم خوب بود گفت: میخوای این تحقیر بیشتر شه؟ قول میدم ۱۰ برار چیزی که الان اتفاق افتاد برات انجام بشه گفتم: معلومه که اره گفت: پس بزار پای یکی دیگه هم باز شه کپ کردم و گفتم: یعنی چی ؟ گفت: یه نفر که از لحاظ جسمی از تو تو سکس بهتره رو پیدا میکنیم اون منو بکنه و منم تورو تحقیرت میکنم کپ کردم یکم رفتم تو خودم کع دیدم سرمو گرفت گذاشت رو سینه هاش گفت: دورت بگردم ناراحت این نباش ک فکرکنی من جدا میشم یا کسی میتونه منو از تو بگیره فقط میخوام سکسمون یکم بهتر شه فقط اوقات سکسمون هستش وگرنه دیگه نیستش گفتم: بزار فکرامو بکنم گفت: باش ادامه دارد… نوشته: کاکولد من -
توسط migmig · ارسال شده در
زن عمو × بیغیرتی × داستان سکسی × داستان بیغیرتی × سکس بیغیرتی × داستان زن عمو × سکس زن عمو × زن عموی سکسی و عموی بیغ علی چند وقتی بود که با خوندن با داستان های بیغیرتی بدجوری حشری میشد در واقع بعد چند سال زندگی مشترک با زنش سارا دیگه سکس عادی هیچ جذابیتی واسش نداشت حتی بعضی وقت ها زن بیچاره اش هر کاری میکرد کیر علی حتی نیم خیز هم نمیشد یا به قول خودمون حتی عسلی هم نمیشد از طرفی سارا فکر میکرد شوهرش دیگه دوستش نداره یا داره جای دیگه خودش رو خالی میکنه از طرفی علی هر بار که کیرش راست نمیشد بیشتر این فکر اذیتش میکرد که شاید واقعا مشکلی داره یا دچار ناتوانی جنسی شده به هر حال هر دو تاشون وضعیت اصلا مناسبی نداشتن سارا هرچی تو خونه بیشتر به خودش میرسید میدید اون انتظاری که از شوهرش داشته بر آورده نمیشه واسه همین هر روز بیشتر سر خورده میشد مدتی بود که بلاخره علی با خوندن داستان های سکسی بیغیرتی و تصور اینکه زنش تو اون موقعیت ها قرار داره بدجوری حشری میشد و موقع سکس با اون تصورات کیرش مثل روز های اول راسته راست میشد خدا رو شکر هم سارا یواش یواش داشت اعتماد به نفسش بر میگشت هم علی مزه یه ارضا جنسی درست و حسابی رو بعد مدت ها داشت تجربه میکرد همه چیز خوب بود و زندگی در جریان تا اینکه مثل همیشه که این زندگی کیر بدست دنبال ما آدم های بیچاره میدوعه تا جرمون بده و نزاره لذت ببریم دوباره اوضاع یواش یواش داشت خراب میشد علی دیگه تصورات ذهنی واسش جذابیت نداشت و به اندازه کافی تحریکش نمیکرد اوضاع رو به بگایی بود که تصمیم گرفت وسط سکس یواش یواش سر صحبت در مورد فانتزی های بیغیرتیش رو با سارا باز کنه از اونجایی که سارا یه دختر آفتاب مهتاب ندیده بود اولش بدجوری مقاومت میکرد و هر روز با هم جنگ و دعوا داشتن تا اینکه بلاخره همون طوری که اون فیلسوف قدیمی میگه همه زنها در پستوی وجودشون یه جنده حشری دارن سارا هم آروم آروم داشت اون جنده حشریش بیدار میشد دیگه کار بجایی رسیده بود که بدون اینکه علی حرفی بزنه سارا با حرفای سکسی و کیر راست کنش کیر شوهر بیچاره رو وقت و بی وقت راست و میکرد و تا آخرین قطره آبش رو ازش بیرون میکشید این دفعه خدا رو شکر اوضاع داشت بهتر جلو میرفت سارا ذهن خلاق تری داشت و اون جنده حشری داخلش هر سری ایده های سکسی تری ارائه میکرد ولی خب همه اینها فقط موقع سکس بود و خارج از اون علی دوباره همون شوهر غیرتی تیپیکال ایرانی بود که زنش حکم ناموسش داشت واسش و همین باعث میشد نتونن خیلی به فانتزی های سکسیشون پر و بال بدن این وسط فقط یه چیزی بود که بدجوری کیر علی رو قلقلک میداد اونم پسر داداشش سامیار بود که چون از بچگیش سارا زن علی بود و خیلی هم اتفاقا دوستش داشت بهش میگفت خاله سارا حالا این وسط چی کیر علی رو قلقلک میداد؟اینکه سارا که جلوی همه مردهای فامیل حتی داداش های علی هم با حجاب کامل یعنی یه لباس گشاد و بلند و شلوار و حتی شال یا روسری بود جلو سامی معمولا با لباس های خونگی میگشت البته نه اون لباسی که جلو علی میپوشید خیلی خیلی از اون پوشیده تر ولی دیدن اینکه سامی بعضی وقت ها به چاک سینه زن عموش که موقع خم شدن یه مقدار خفیفی ازش دیده میشد با شهوت نگاه میکنه باعث میشد یه هیجان خاصی بهش دست بده و کیرش دل دل بزنه سامی تازه ۱۷ سالش شده بود و واسه اون هم دیدن اندام گوشتی و برجسته زن عموی سکسیش مخصوصا تو اون فامیل مذهبی که حتی خواهرهاش هم حواسشون بود جلوی داداشون چی بپوشن غنیمت بود در واقع سارا با اختلاف اولین سوژه جق هر شبش بود واسه سامی که یک پسر نوجوون ۱۷ ساله لاغر اندام با قدی متوسط بود تصور سکس با زن عموی نسبتا قد بلند و کون گنده با اون سینه هایی که هر کدوم اندازه یه ملون بودن واقعا شهوتی بود سامی پسر عجیبی بود اعتماد بنفس عجیبی داشت در مورد هر موضوعی که باهاش صحبت میکردی اطلاعات درست داشت خیلی راحت میتونست حتی اگه تو بدترین حالت روحی هم بودی بخندونتت فوق العاده دلسوز و مهربون بود و دقیقا به همون اندازه بد ذات و پلید در کسری از ثانیه میتونست از یه پسر گوگولی و مهربون و خوش خنده که عاشقشی تبدیل بشه به یه هیولای ترسناک که حتی نتونی تو چشماش نگاه کنی تا اون سن اطرافیانش هنوز نتونسته بودن درک درستی از شخصیت واقعی اون پیدا کنن در واقع سامی دوست نداشت این اتفاق بیوفته امکان نداشت تصمیم بگیره کاری انجام بده و از پسش بر نیاد همه اینها به لطف اون زبون چرب و نرمش و ظاهر خیلی آروم و مهربون و دوست داشتنیش بود به هر حال تا اون سن از دید عمو و زن عموی سکسیش سامی یک پسر آروم و مهربون و حرف گوش کن بود که براحتی میتونی بهش مسلط بشی و هر کاری بخوای انجام بده همین موضوع هم باعث شده بود علی خیالش راحت باشه که سامی حتی اگه به فرض اتفاقی هم بیوفته یا چیزی ببینه دهنش قرصه و مشکلی ایجاد نمیکنه ولی خب یه مشکل اساسی بود اون هم اینکه قرار بود برای اولین بار موقع سکس حرف یک نفر آشنا رو پیش بکشه اون هم پسر داداشش که حداقل ۲۰ سال از خودش و زنش کوچکتر بود واسه همین اصلا نمیدونست واکنش سارا چی میتونه باشه علی چند وقتی داشت با خودش کلنجار میرفت که چیکار کنه تا اینکه یه روز عادی مثل بقیه روزها قرار شد سامی بیاد خونشون اتفاق عجیبی نبود رابطه علی و سارا و سامی خیلی صمیمی بود و دلیلش هم این بود که سامی دوست داشت رابطشون این شکلی باشه اون آدمی بود که ممکن بود یه کاری رو الان انجام بده و تو ۶ ماه بعد بفهمی هدفش واقعیش از اون کار چی بوده سامی از مدت ها پیش پای خودش رو به خونه و عمو و زن عموی کون گنده اش باز کرده بود در حالی که اونها نه از نظر سنی با هم سنخیتی داشتن نه حتی بچه ای داشتن که سامی به هوای اون بره خونشون من به این میگم شاهکاره سامی این اولین بار بود که علی بعد اینکه تصمیم گرفته بود در مورد سامی با سارا صحبت کنه اون داشت میومد خونشون علی بدجوری شهوتی و در عین حال استرسی شده بود از شدت استرس شکمش به کار افتاده بود و پشت سر هم میرفت دستشویی واقعا قصدی نداشت ولی خیلی اتفاقی بدون اینکه خودش بخواد دقیقا همون موقعیتی که دوست داشت پیش اومد بنظرم خدا واسش خواست در حالی که سارا یک شلوار مشکی خیلی خیلی جذب پوشیده بود جوری که حتی خط شورتش و حتی یه حاله خیلی یواش قرمز از رنگش دیده میشد که از جلو هم رد شورتش و هم تپلی کسش دیده میشد با یک بلوز آبی آستین بلند که یقه پوشیده ای داشت ولی اون هم فوق العاده جذب بود جوری که حتی نقش و نگار سوتینش هم معلوم بود هم اینکه خیلی کوتاه بود یعنی اگه خم میشد مقدار زیادی از سفیدی کمرش،شکم و پهلوهاش دیده میشد سامی زنگ خونه رو زد علی که تازه از دستشویی بیرون اومده بود بدون اینکه به زنش دقت کنه فقط دکمه آیفون که دقیقا کنار در دستشویی بود رو زد خونه اونا همکف بود و فاصله در خونه با در اصلی فقط چند قدم بود درحالی که علی در خونه رو هم باز کرده بود برگشت و زن سکسیش رو با اون لباس ها دید دقیقا مثل یک پورن استار با بدن تراشیده و اون لباس های جذب واقعا تماشایی شده بود سارا که هنوز داشت پردازش میکرد که چه اتفاقی در حاله افتادن هست از علی با صدای آروم پرسید کیه؟اصلا انتظار نداشت کسی بخواد وارد خونه بشه پیش خودش فکر میکرد شاید پیک باشه یا علی با کسی قرار داره تا علی اومد جواب بده سامی درو باز کرد و برای اولین بار زن عموی گوشتی و سکسیش رو تو اون حالت دید حالا شاید واسه خیلی ها این تیپ عادی باشه و اصلا تحریک کننده نباشه ولی دو تا فاکتور مهم فراموش نکنین یکی اینکه سامی تو سن بلوغ بود و سارا با اختلاف تو رنک سوژه های جقش اول بود اون هم واسه چند سال متوالی و دومی اینکه سامی تا اون لحظه حتی مامان و خواهرش و خاله های واقعیش هم با این نوع پوشش ندیده بود هر چند جذابیتی که سارا واسش داشت اصلا قابل مقایسه با اونا نبود در واقع سامی اون ته ذهنش حاضر بود حتی اگه به قیمت جونش تموم میشه یکبار فقط یکبار بتونه با سارا سکس داشته باشه ولی خب قبلاً بهتون گفتم اون پسر خیلی زرنگی بود و دائم تو فکر راه های کم هزینه تر بود سارا تو یک لحظه دچار دوگانگی عجیبی شد از یک طرف واقعا سامی رو بچه حساب میکرد حتی مثل بچه ی خودش از یک طرف میدونست پوشیدن این نوع لباس حتی جلوی بچه هم تو خانوادشون تابو حساب میشه خیلی سریع یه نگاه به شوهرش کرد تا بتونه بلکه از نوع نگاه همسرش کمک بگیره و بتونه درست تصمیم گیری کنه که در عین ناباوری دید علی خیلی بیخیال با سامی دست و داد و دعوتش کرد بشینه رو مبل سارا فکر کرد خب حتما مشکلی نداره که علی هم هیچ واکنشی نشون نداده واسه همین بیخیال اینکه کل کس و کون و سینه های گنده اش افتاده بیرون شد و مشغول صحبت و احوال پرسی با سامی شد این وسط سامی تو دوراهی خیلی سختی قرار گرفته بود به اصول خودش پایبند باشه و سعی کنه اعتماد بخره یا این یک فرصت یکبار مصرفه که ممکنه دیگه تا آخر عمر گیرش نیاد ذهن نابغه سامی در کسری از ثانیه بهش گفت فقط به اصولت پایبند باش حتی اگه قراره نتیجه اون چیزی نشه که دوست داری در واقع این اولین امتحان جدی سامی بود و اون مثل همیشه تصمیم داشت این امتحانش رو هم قبول بشه واسه همین زمانی که با سارا صحبت میکرد فقط به چشماش نگاه میکرد و حتی یک ثانیه هم به اندام بر آمده و قلمبه زن عموش نگاه نمیکرد همین باعث شد سارا دیگه خیالش راحت بشه که نه مثل اینکه لباسش واقعا موردی نداره و اون بی خودی حساس شده علی هم خیلی آروم رفتار سامی رو زیر نظر داشت تا ببینه واکنشش چیه همه چیز عادی بود تا موقعی که سارا خواست بره سمت آشپزخونه چای بزاره با هر قدمی که بر میداشت حتی با وجود اینکه شرت تنگی هم پوشیده بود لپ های کون گنده و سکسیش مثل ژله میلرزید لرزشی که واقعا قابل چشم پوشی نبود سامی که دید نگاه کسی متوجه اش نیست خواست از این لحظه یک فیضی ببره اونجا بود که چشم های تیزبینش متوجه خط شورت و رنگ قرمز شرت زن عموش شد دیدن لرزش کون گنده زن عموی سکسیش به حدی واسش لذت داشت که کیرش آروم آروم داشت بلند میشد دیگه واقعا محو جلال و عظمت اون کون شده بود که متوجه شد عموش داره بهش نگاه میکنه سریع چشم گردوند و مشغول صحبت با عموش شد علی بدجوری از این بیغیرتی جدیدش حشری بود جوری که حتی یک قطره آب شفاف هم از سر کیرش زده بود بیرون اونها با هم صحبت میکردن ولی حواس هر دوتاشون پیش کون گنده سارا بود… قسمت های بعدی در صورت انتشار کاملا سکسی هستن و انتشار شون هم کاملا به استقبال و کامنت های شما بستگی داره ه.الف نوشته: جیمیم -
توسط migmig · ارسال شده در
زن شوهردار × داستان سکسی × داستان زن شوهردار × سکس زن شوهردار × هردومون نیاز داشتیم سلام دوستان این یه داستان کاملا واقعی هست یکی از خاطراتم دوست داشتم بگم فقط اسامی مستعار هستن من امیر ساکن قزوین هستم حدودا سال ۹۵ از همسرم جدا شدم که زنم نخواست زندگی کنه و من مقصرنبود تا چند ماه به خاطر کارای همسر سابقم کلا کارم شده بود باشگاه و سرکار نه بیرون میرفتم نه با دوستام طوری شده بودم که از خانم ها متنفر شده بودم نمیدونم چرا اون حالت بهم دست داده بود بعداز حدود ۷ ماه یک روز موقع باشگاه رفتن یه خانمی با بچش رو دیدم یه خانم خیلی خوشگل قد ۱۷۰ چهره زیبا داشتم نگاهش میکردم چند لحظه چشم تو چشم شدیم خندمون گرفت رفتم جلو قبول نمیکرد شماره بگیره اول ولی هر جور بود شماره رو دادم رفتم خونه انتظار نداشتم اصلا زنگ بزنه چون واقعا خوشگل بود بعدا از ۱روز گوشیم زنگ خورد جواب دادم دیدم لیلا بود واقعا خوشحال شدم ۱درصد هم انتظار زنگ زدن نداشتم چند ماهی باهم دوست بودیم یه خانم خیلی مهربون خیلی شاد و ورزشکار ولی متاسفانه شوهرش خیلی ادم بیخود معتاد بد دهن بود تازه جنوب هم کار میکرد ماهی ۱هفته می اوند پیش خانواده اونم بدون سکس با لیلا بعداز دیدن شرایط لیلا واقعا همیشه پیش خودم میگفتم حیف این زن که گیر همچین مردی افتاده باور کنید اگه مجرد بود با اینکه بچه داشت و من بچه ندارم ولی باهاش ازدواج میکردم چندین سال کوچه پشتی ما زندگی میکرد ولی نمیشناختمش من قدیمی اون منطقه بودم کاری ندارم بعد از حدود ۶یا۷ ماه قرار بود لیلا اونم با اصرار من بیاد خونم قبلش بیرون میرفتیم فقط تو ماشین در حد عشق بازی بود روزی که لیلا اومد رو فراموش نمیکنم صبح ساعت ۸بود صبحانه خوردیم لیلا مانتو رو دراورد چی میدیدم خدای من بدن سفید بدون کوچکترین شکم سینه های ۷۵ واقعا با تاپ و شلوار بود کیرم داشت میترکید کیرمن ۱۶ یا۱۷ هست ولی کلفت کنار هم دراز کشیدیم به محض اینکه از هم لب گرفتیم و گردن لیلا رو خوردم دیدم شهوتی شده فهمیدم از اون خانم هایی هست که شهوت زیادی داره منم قبلش قرص ترا با قرص ارکاو خورده بودم کیرم درحد انفجار بود شروع کردم لباس های لیلا رو دراوردن سینه هاشو خوردن با زبون تا پایین خوردم همین که زبونم خورد به کس لیلا صداش رفت بالا بدنم رو چنگ میزد با خوردن فقط ۲بار ارضا کردم چنددقیقه استراحت کرد اومد برام شروع کرد ساک زدن توعمرم کسی برام اینحوری ساک نزده بود حتی تا الانم کسی اینحوری نخورده با اینکه قرص خورده بودم ازبس لذت برده بودم داشتم ارضا میشدم دیگه نذاشتم بخوره پاهاش رو گرفتم بالا از بس کسش اب انداخته بود سریع کیرم تا ته رفت داخل چتدتا تلمبه زدم دیدم فقط میگه محکم بزن امیر تند زدم دوباره ارضا شد بعد داگی کردم وقتی سوراخ کونش رو دیدم دیوانه شدم خواستم از کون بکنم نذاشت گفت اخرش فرش زمین رو گرفته بود با همه توانم میزدم بعد بهم گفت دوست دارم بالش بزازم زیرشکمم بکن روشکم خوابید بالش رو گذاشته بود کونش اومده بود بالا واقعا روانی شده بودم همین گذاشتم چندتا تلمبه زدم ارضا شدم ریختم رو کمرش کسایی که ارکتو خوردن میدونن کیر نمیخوابه اصلا ابم اومد ولی لیلا التماس میکرد بکنمم باز همون حالت دوباره کردم اونم موقع تلمبه زدن مدام باسنش رو بالامیدادکه تا ته بره که برای بارچهارم یا پنجم ارضا شد بعداجازه داد ازکون بکنم منم لوبرینکات زدم با انگشت سوراخش رو باز کردم همین سرکیرم رفت داخل جیغ بلند زد بنده خدا گفته بودسکس ازعقب نداشته باورنکردم که شوهربی عرضه این نمیکنه داشت گریه میکرد خواستم بکشم بیرون گفت نه بکن فقط خواستم ثابت کنم ندادم از عقب منم هر جوری بود کردم و ابم رو ریختم داخل ولی کیرم داخل سوارخش داشت میترکید بعد از اون روز دیگه لیلا رو از عقب نکردم ما حدودا ۲سال باهم بودیم واقعا بهترین کسی بود که توزندگیم اومده بود از شهرما رفتن یه شهر دیگه ولی همیشه از این خوشحالم که شوهرش ترک کرده بود و خیلی خوب شده بود واقعا واسه لیلا حیف بودکه درست زندگی نکنه الان تقریبا ۳ساله رفتن چندبار همدیگه رو دیدیم ولی دیگه سکس نکردیم فقط در حد حرف زدن چند دقیقه ای بوده چون اون موقع که سکس میکردیم واقعا شرایط زندگیش سخت بودو منم تنها هردومون نیاز داشتیم امید وارم هرجایی که هست موفق باشه نوشته: 6679 -
توسط mohsen · ارسال شده در
لایو سکسی زوج هات . تایم: 36:00 - حجم: 133 تماشای آنلاین فیلم لینک دانلود فیلم جهت مشاهده تمامی فیلم های لایو سکسی ایرانی روی کلیک بزنید.
-
ارسالهای توصیه شده