یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی – اخترنیوز

یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی

من و شب شعری در کلن!

مهدی قاسمی
اون روز با توصیه و دعوت این آقاصفای ورپریده رفتم کلن برنامه هنری شب شعر ایرانی.
منی که از شعر فقط اتل متل توتوله رو بلدم و از بین شاعرا فقط ایرج میرزا بی ادب رو میشناختم، مونده بودم که حالا چرا روز تعطیلی باید برم شعر خوانی؟!خوب  که چه شود ؟آخه ننم شاعر بود یا خدا بیامرز بابام شعر میخوند؟ من کجا و شعر و شاعری کجا؟

من بیجاره که فکر میکردم ، رفتن جلسه شعر مثل بعضی شبهای ماه محرمه که آخرش پلو مجانی میدن،زهی خیال باطلم چرا که تا پا گذاشتم داخل سالن، متصدی برنامه که مردی با عینک ذره بینی عینکی بود و کج کج نگاهم میکرد،یکهویی بی مقدمه  گفت :خوش اومدید اول در سمت راست  سالن لطفا بلیط تهیه کنید…!
من بیچاره که هنریترین مراسم هنری که رفته بودم مراسم عروسی دختر همسایه بود اونم دزدکی واز راه پشت بوم خونمون بود و اون هم نه تنها پول نداده بودم، بلکه کلی چلوکباب و نوشابه ومیوه کوفت کرده بودم.، مونده بود دهنم باز آخه مگه داریم بری شعر گوش بدی و پولم بدی؟

خلاصه پول کرایه برگشتم تا خونه رو دادم بابت  ورودی شب شعر .
داخل که شدم نگاهم به سمت چپ خیره شد که یک میز چیده شده پراز شیرینی و میوه و غذاهای ایرونی بود، منم کلی ذوق کردم و به شکمم صابون زدم که به مثل شب عروسی دختر همسایمون،اینجا هم  مفتی دلی از عزا در میارم .
این بود که من گشنه و ندیدبدید یکراست رفتم سراغ میز خوردنی ها که دوباره همون متصدی عینکی باز صداشوبلندکرد که آقا لطفا اول ژتون بخرید…!

یا قمر ملوک قزوینی مگه تو مراسم شعرم ساندویچ میفروشن!زهی خیال باطن!

معده ام از این حرکت تعجب کرده بود، آخه من ننه مرده بی پول و،بی جنبه چرا حرف صفا رو گوش کردم اومدم شب شعر! نونم نبود ،آبم نبود ؟حالا باید پول غذای سه روز آیندمم را بدم بره!

من ننه مرده واسه اینکه کم نیارم سفارش یک ساندویچ کوکو سبزی دادم که همون آقای عینکی گفته بو باعشق پختشش. البته یکم که گذشت معنی با عشق رو فهمیدم و همین آقا یک پشه از اون مدل های پشه های گاوی درشت که رو دیوار سالن نشسته بود با کف گرگی و کف دست مبارکش زد نقش دیوارش کرد! و گلاب به روتون تا آخر مراسم هر نیم ساعت یکبار رفتم حالت تهوع داشتم…

مراسم شعر خوانی که شروع شد اولین شاعر یک آقای میانسالی با سر طاس و لبی خندون بود که روی سرطاش دوتا نخ مو بود  که حین شعرخوانی و زمانی که خیلی هیجان زده میشد همون دونخو از سمت راست  سرش به سمت  چپ و با کف دستش شونه میکرد و به کف سرش فشار میداد…

– آبهایی چه روان، خوابهایی چه دوان در گلستانه دمی میخابم!!…

منم که  گیج و بی سواد از شعر ، در حالیکه هیچی نمیفهمیدم ، حوصله ام سر رفت و کم کم مثل اینکه لالایی بگن چرتم گرفت و چشمام سنگین شد  .در همین وسط که نمیدونم چند دقیقه یا ساعت تو خواب بودم یک  دفعه با فریاد همین آقای شاعر چرتم پاره  که هیچ له و لورده شد که:

-پاشوای مردک الدنگ خروشی بنما!

منم  مثل فنراز جا برخاستم و خودمو جمع و جور کردم که بعدا فهمیدم که خطابش به من نبوده بلک مصرع آخر شعرش بوده این جمله…

نفر دوم خانم شیک پوش و لاغر اندام که شعرهای بااحساسی میخوند که من فقط های های آخرش رو میفهمیدم…

-من رفته بودم و بالای کوه های های

– قلبها فرو افتاده بود های های…

خلاصه یادم نیست دقیق شعرش را ولی خیلی آهنگین بود،خوب البته چون من از شعر بیغ بیغ بودم چیزی از مفهومش نمیفهمیدم.

اونم منی که از هنر هفتگانه  تو هشتاش تعطیل بودم وامشبم فقط به اصرار این آقا وفا و به نیت خوردن شیرینی،بستنی یا چایی صلواتی اونجا بودم .
کم کم داشت حوصلم سر میرفت که زنگ استراحت میان برنامه زده شد و منم سریع رفتم تو سالن استراحت و یکراست رفتم سراغ صفا که مرد حسابی حالا خودت از ترس زنت که شاعره هست  اومدی اینجا  خوب چرا منو گفتی بیام  ؟!،مگه نمیدونستی که من از شعر هیچ سررشته ای ندارم…

اونجا بود که صفا زد زیر خنده و گفت حالا سخت نگیر درادامه جلسه پرسش و پاسخه و بعدشم زود تموم میشه،کمی حوصله کن!

ناگفته نمونه ، درسته که شاعر و هنرمند نبودم ولی در عوض آدم سخنرانی بودم که اگه میدون سخنو میگرفتم ول کن  معرکه نبودم…

جلسه پرسش و پاسخ که شروع شد اولین نفری که دست بلند کردمن بودم! آخه یکی نبود بگه منی که نصف بیشتر شب شعرو خواب بودم سوال کردنم چی بود؟!

دستم که بلند کردم مثل مسعود فراستی منتقد سینما که فیلم رو نمیدید نقد میکرد،منم هوا برم داشت که هم نامه نانوشته خوانم و هم شعر ناشنیده دانم و نقد کنم!

اول رو کردم به همون آقای شاعرو یاد دو تار موی رو کله کچلش اوفتادم وپرسیدم:منظورتون از اون تار مو در شعرتان چی بود و کنایه به چی بود ؟ درادامه گفتم: البته بهتر میدانید در فلسفه مکاتب ادبی تار مو نشان از رشد وتعالی دارد، اما در شعر شما پیچ وتاب عجیب و ناشناخته ا ی دیده میشه…

بیجاره شاعر که کمی گیج شده بود و فکر کنم اصلا از مو و تار مو صحبت نکرده بود ،ولی پیش خودش با اون تیپم و کت و شلوار قرضی ام فکر کرد حتما از شاعران و مفسران به نام هستم ،برای اینکه کم نیاره جواب داد:

خوب پیچ  وتاب در شعر اشاره دارد به لحظات سخت زندگی و من این پیچ وتاب را دوست دارم، این جا بود که همه شروع کردن ایستاده تشویق کردن شاعر و من اینبار رو کردم به خانم شاعره که یک جای شعرتون خیلی اوج داشت و انگار پر از غم و اندوه بود ،(البته من فقط های های شعرو متوجه شده بودم که قبلا اشاره کرده بودم) این های هوی ها از کجامیومد سرکار خانم؟ آیا از سبک های شعری کلاسیک پیروی میکرد یا اکسرسیونیم (وا..این آخری رو خودم تا همین الان که نقل قول میکنم نفهمیدم چی گفتم!).

اون خانم شاعره با کلی تشکر و تمجید از دقت نظر من و سواد شعری ام توضیح داد که آه دل دراین شعر آه دل عاشقی است که سالهاست در برهوت به دنبال معشوقه ای  برازنده است که تا کنون نیافته و…در ادامه کلی توضبح و تفسیر دیگه داد.
خلاصه اون شب چپ و راست بود که هی سوال پشت سوال میکردم و یکه تاز میدان شدم بود تا آخر مجلس…

سرتون درد نیاوردم اون شب سوال  پشت سوال بود که میپرسیدم و شده بودم یکپا نقاد حرفه ای  خودجوش
اون شب این ذلیل مرده صفا که  از ژستهای الکی من خندش گرفته بودو از ترس زنش جلوی خودشو میگرفت ،آحرش طاقت نیاورد و یکهویی به بهانه رفتن توالت از سالن خارج شد و تا آخر مراسم خبری ازش نشد که نشد و تا آخر مراسم ندیدمش. آخر برنامه صفا رو داخل ماشینش دیدم با زیر شلواری در حالی که شلوار پاش نبود ،خیلی برام عجیب بود !!!

در آخر هم که شب شعر تموم شد ،حاضران جلسه به  جای اینکه  دور شاعر و شاعره محترم را بگیرند دور من حلقه زده بودند و درخواست شماره تماس میکردند.
این شد از آن به بعد به جلسات متعدد شعر به عنوان مفسر،استاد و نقاد دعوت شدم و یک شب ره صدساله البته با دعوت برنامه ریزی نشده صفا خان طی کردم!

Facebook Comments Box

About اختر قاسمی

فرزند نفت ام. در گچساران بدنیا آمدم و در مسجدسلیمان شهری که با نفتش، با شیره ی جان خود و مردم مهربانش ایران نوین را ساخت، بزرگ شدم. از سال 1984 در خارج از کشور زندگی میکنم. در آکادمی هنر در اشتوتگارت تحصیل کردم و بیش از سه دهه است که به کار رسانه، عکس و فیلم و فعالیت های فرهنگی و حقوق بشری مشغولم. به امید آزادی و برقرای دمکراسی در میهنم زنده ام و تلاش میکنم. آرزوی دوباره دیدن شهر عزیزم را دارم و دلم برای شقایق ها و کوه های شهرم خیلی تنگ شده ....

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *