متین خوشحال بود که رفته بودند

گفت حالا دو نفری میریم بیرون لباسای خودم و متین و پوشوندم

دستشو گرفتم و با هم از ویلا زدیم بیرون

یکم که پیاده رفتیم رسیدیم به دریا

خیلی ذوق کردم

تا حالا نرفته بودم دریا

رفتیم نشستیم رو ماسه ها

متین گفت ثریا خانوم میشه بخوابم رو پاهات

گفتم اره سرشو گذاشت و خوابید رو پاهام

مث بچه های لوس و مامانی بود

شروع کردم موهاشو ناز کنم

گفت دوست دارم بچه دار بشیم تو چی؟

گفتم منم بچه ها رو خیلی دوست دارم

گفتم اگه بچه دار بشیم خودم براش عروسک میدوزم

متین کلی ذوق کرد وقتی شنید بلدم عروسک درست کنم

گفت باید عروسکاتو ببینم

قول دادم وقتی رفتیم خونه نشونش بدم

گفت دلش یه دختر میخواد که موهاش فریفری باشه

گفتم مو فری زشته متین میشه شکل من

گفت من دوست دارم شکل تو باشه تو خیلی نازی

دیگه رو حرفش حرف نزدم

خواستم با رویاهاش شاد باشه

گفتم پاشو تو ابا راه بریم

گفت نه پاهام خیس و کثیف میشه اگه دوست داری تو برو

رفتم تو دریا خیلی ذوق داشتم

زیاد خودمو خیس نکردم میدونستم متین خیلی تمیزه و دوس نداره خیس و کثیف ببینتم

از اب اومدم بیرون

رفتیم باز قدم زدیم

رسیدیم به یه دکه

گفت ثریا بگو تا یه چیز برات بخرم

گفتم چیزی نمیخوام عزیزم

گفت نه حتما باید بگی تا برات یه چیزی بخرم

میدونستم ذوق داره که برام خرید کنه

گفتم باشه برام ابمیوه بخر

دوتا ابمیوه خرید و رفتیم ویلا نزدیکای ظهر بود

همه اومده بودند

مامان متین که ما رو دید کلی ذوق کرد و قربون صدقه مون رفت

داشتند کباب درست میکردند

یکم که نگاه کردم دیدم سمیه و شهروز نیستن

گفتم پس سمیه کجاست

گفتند رفته با شهروز دوغ محلی بخره و بیاد

دوست نداشتم سمیه اینجوری خودشو اویزون شهروز کنه

اصلا نمیدونستم قصدش از این کارا چیه

حدود نیم ساعت بعد اومدند و ناهار خوردیم

عصر رفتیم بازار

شب هم رفتیم بیرون نشستیم اتیش روشن کردیم و ماهی کبابی خوردیم

اخر شب دیگه همه خسته بودند و رفتند بخوابند

باز سمیه گفت من خوابم نمیاد شهروز گفت منم همین طور

منم دیدم درست نیست اینا با هم تنها بمونند به متین گفتم ما هم بشینیم

اما متین دیگه نمیتونست بشینه

پاشدیم بریم بخوابیم

که مادر متین اومد قرصای متین و داد

رفتم کنار متین دراز کشیدم تا خوابید

پاشدم اروم و بی سر و صدا رفتم پایین

میدونستم مادرم بی فکره براش مهم نیست که سمیه با شهروز تنها باشه

اما من نباید میذاشتم اتفاقی بیفته

وقتی رفتم بیرون سمیه رو دیدم که تو بغلش شهروز نشسته

از دیدن او صحنه هنگ کردم

بی سر و صدا رفتم پیششون و گفتم پاشو سمیه خجالت بکش

شهروز هول شد دست و پاشو گم کرد اما سمیه با خونسردی از تو بغل شهروز بلند شد و گفت نخوابیدی مگه هنوز

گفتم نه پاشو تا با هم بریم بخوابیم

گفت خوابم نمیاد چیکار با من داری

شهروز گفت من میرم میخوابم

نشستم کنارش گفتم چرا اینجوری میکنی

میخوای با ابروی من بازی کنی؟

گفت کاری با تو ندارم

گفتم نمیخوام کسی در موردت فکر بد کنه تو خواهر منی هر کاری بکنی رو زندگی منم تاثیر داره

گفت من شهروز و دوست دارم میخوام باهاش ازدواج کنم

گفتم سمیه تو فکر میکنی شهروز میاد تو رو میگیره

اره چرا نیاد بگیره

یه نگاه به زندگی اینا بنداز یه نگاه به زندگی خودمون

حتی قابل مقایسه هم نیست

چیه سهیلا خودت و گم کردی خودت شوهر پولدار گیر اوردی دلت نمیخواد منم شوهرم پولدار باشه

نمیدونم واقعا نمیفهمید یا خودشو زده بود به نفهمی

گفتم خودتم میدونی دلیل این که اینا منو واسه ی پسرشون گرفتند چیه

به قران اگه پسر اینا سالم بود اینا مث سگ در خونشونم به من نگاه نمیکردند چه برسه به اینکه بیان منو واسه ی پسرشون بگیرند

البته من اعتراضی ندارم من متین و دوست دارم

گفت تو بی عرضه ای من خودم میدونم چیکار کنم تو تو کار من دخالت نکن ببین چه جور شهروز و مجبور میکنم بگیرتم

گفتم به چه قیمتی ؟دوست داری بگن اینا ادمای بی شرفین؟

ولم کن سهیلا اعصابمو خرد کردی تو اصلا چیکاره ایی به تو چه

 دیگه فضولیه منو نکن مامان حرف نمیزنه پس تو ام خفه شو

با عصبانیت رفت تو

نمیخواستم ناراحت بشه اما شد

دلم نمیخواست خودشو مضحکه ی دست شهروز کنه اما انگار واقعا متوجه نبود چه خبره

 

نمیدونم چرا هیچ کس به روی خودش نمیاورد که چه اتفاقاتی داره میفته

مامان و بابای شهروز میدیدند سمیه 24ساعته چسبیده به شهروز

مامان بابای متین میدیدند سمانه همش پیش امینه اما انگار همه چیز براشون عادی بود

البته مامان و بابای منم هیچی نمیگفتند به قول سمیه تنها کسی که فضولی میکرد من بودم

سعی کردم منم به روی خودم نیارم و مسافرت و واسه ی خودم تلخ نکنم

چیزی که تو مسافرت متوجه شدم این بود که متین روی من خیلی غیرت داره

البته خوشحال شدم که میدیدم مهمه براش که کسی منو نگاه نکنه

وقتی میرفتیم لب دریا سعی میکرد یه جایی و انتخاب کنه که هیچ مردو پسری نزدیکمون نباشه

وقتی با امین و شهروز حرف میزدم دستمو تو دستاش فشار میداد

میدونستم دوست نداره جز خودش با کسی گرم بگیرم

منم به عقایدش احترام میذاشتم

قرار شد تو راه برگشت بریم تهران خونه ی خاله ی متین اینا

من یکم معذب بودم

تعدادمون زیاد بود غریب هم بودیم

ولی مامان متین میگفت اشکالی نداره اونا هم وقتی میان اصفهان همه ی فک و فامیلشون و میارن

همگی رفتیم ریختیم سرشون اما خیلی براشون عادی بود

سمیه خیلی هیجان زده شده بود

خاله ی متین دوتا پسر داشت که خیلی از شهروز خوش قیافه تر و با کلاس تر بودن و اصلا به سمیه محل نمیذاشتند

سمیه هم  بی وقفه تلاش میکرد توجهشونو جلب کنه

ولی جلف بازیای سمیه اصلا برای شهروز مهم نبود

 از همونجا فهمیدم شهروز هیچ حسی به سمیه نداره

دو روز خونه ی خاله ی متین موندیم و برگشتیم اصفهان

مسافرت خوبی بود

یعنی واسه من خیلی جالب بود

چون هیچ وقت نتونسته بودم با خانواده م برم مسافرت

همیشه یا مامان و بابام تنها میرفتند یا نهایتا سمیرا رو میبردند که از همه کوچیکتر بود

 چون تعدادمون زیاد بود نمیتونستیم خانوادگی جایی بریم

البته همه ی مسافرتای مامان و بابام مشهد بود

اگه خانواده ی متین نبرده بودنمون شمال عمرا میتونستیم همه با هم بریم شمال

 

خانواده ی متین گفتند یه زمانی و مشخص کنین واسه ی عروسی

مامانم گفت جهیزیه ی ثریا تقریبا اماده ست شما زمانشو بگین تا بقیه شم اماده کنیم

اما مامان متین گفت کی از شما جهیزیه خواست

قراره ثریا و متین بالا زندگی کنند که همه چی بالا هست شما نمیخواد زحمت بکشین

مامانم گفت نمیخوام بین دخترام فرق بذارم و من این وسیله ها رو واسه ی ثریا گرفتم

گفت بذار واسه ی دختر بعدی

گفت پس یه چیزی بگین تا واسه ی ثریا بخرم

گفت اگه دوست دارین فقط یه ویترین و چندتا تیکه وسیله ی تزینی واسه ی داخلش

میدونستم جهازی که مامانم بده اصلا به خونه و زندگی متین اینا نمیاد

بالا تخت و وسیله خواب و اینا نداشت مامان متین خودش رفت خرید

مبلمان جدید گرفت

منم رفتم با مادرم تو بازار چشم بازارو در اوردیم یه ویترین خریدم و

 وقتی گذاشتیم گوشه ی پذیرایی تازه فهمیدم نهایت بد سلیقگی و در اوردم

ویترین اصلا با بقیه ی وسیله ها همخونی نداشت

خیلی دهاتی بود

ولی مامانم میگفت خیلی شیکه

مامان متین هم کلی بابتش تشکر کرد

همه ی کارهای عروسی و خودشون انجام دادند و فقط گفتند شما بگن چند نفر دعوتی دارین

بابام نمیدونست بگه چند نفر

عموهامو دعوت میکرد که به خاطر این وصلت ناراضی بودند؟

عمه هامو دعوت میکرد که فکر میکردند مادرم با جادو جنبل منو راضی کرده زن متین بشم ؟

مامان بزرگمو دعوت میکردکه حسابی از دست بابام عصبانی بود؟

خلاصه گفت ما 100نفریم

گفت همه رو دعوت میکنم هرکی اومد قدمش سر چشم نیومدم که نیومد

یه لباس عروس فوق العاده برام کرایه کردند

بردنم ارایشگاه

خلاصه سنگ تموم گذاشتند و نذاشتند حسرت هیچی سر دلم بمونه

متین کت و شلوار مشکی پوشیده بود

رفته بود ارایشگاه فوق العاده شده بود

خیلی دوستش داشتم

تقریبا همه ی اونایی که دعوت کرده بودیم اومده بودند

اما چون عروسی مختلط بود از جاشونم بلند نشدند

شال انداخته بودند سرشون و فقط با هم حرف میزدند و اصلا به روی خودشون نمیاوردند که اومدند  عروسی

اما خواهرای من خیل ذوق زده بودند

تا حالا عروسی مختلط ندیده بودند

سمیه که از اول شب تا اخر شب وسط بود

چند بار دیدم مامان بزرگم صداش کرد که بهش غر بزنه که انقدر جلف بازی در نیاره

 اما سمیه کله ش داغ بود و این چیزا حالیش نبود

متین زیاد از اون وضعیت خوشحال نبود

همون اول شب گفت ثریا خانوم خودتو بپوشون

منم شنلمو انداختم سرم

مادر متین چند بار اومد به متین گفت عزیزم ثریا عروس شده خوشگل شده  بذار راحت باشه

اما متین گفت نمیخوام کسی جز من ثریا رو ببینه

نمیخواستم ناراحتش کنم دستشو گرفته بودم تو دستام باهاش حرف میزدم و میخندیدم

میخواستم همه ی فامیل بابام ببینند که کسی منو مجبور نکرده زن متین بشم

 

 

 

عروسی تموم شد

شب زفاف با متین

نمیدونم چطوری توصیف کنم

شاید هیچی اونجور که باید باشه نبود

ولی خب بالاخره تموم شد

خیلی خونریزی داشتم

حالم خوب نبود

متین از خون بدش میومد

حالش بد میشد

سعی کردم نبینه اما دید

پاشو ثریا برو حموم

چرا اینجوری شد

نمیخواستم اذیتت کنم

کلافه شده بود

شروع کرد ناخناشو با دندوناش بکنه

چیزی نیست متین جان روالش همینه مگه نمیدونستی

ولی اروم نمیشد

سرشو گرفته بود بین دستاشو فشار میداد

رفتم طرفش که ارومش کنم

هولم داد کنار گفت دستم نزن

حس کردم حالش خوب نیست

بدنم ضعف داشت

سریع لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون

مادر شوهرم با عمه ی متین پایین نشسته بودند هنوز نخوابیده بودند

رفتم پایین

چیزی میخوای ثریا جون

یواشکی زیر گوشش گفتم کارمون تموم شد اما متین حالش خوب نیست

مادر متین سریع خودشو رسوند بالا

قرصای متین و داد و متین بعد از چند دقیقه خوابید

منم خوابیدم

خیلی خسته و بی حال بودم

بار اول بود متین و اونجور میدیدم

میدونستم بار اخرم هم نبوده

حتما بازم اونجوری میشد

باید خودمو اماده میکردم

صبح روز بعد زود تر از متین بیدار شدم

میدونستم الان مادرم میاد بهم سر بزنه

با وجود خستگی و بی حالی دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم

متین  هم بیدار شد

باهم صبحانه خوردیم

مامان و خواهرام اومدند بهم سر زدند

خودمو خوشحال و سر حال گرفتم

مامانم خوشحال بود

خیالش راحت شده بود که متین میتونه باهام رابطه برقرار کنه

قبل از اون هیچ وقت براش نگفته بودم

خیلی خجالت میکشیدم که در این موارد باهاش حرف بزنم

سمیه موند پایین و مادرم رفت

حسابی اونجاها چرخ میخورد و تمیز کاری میکرد میخواست خودشو تو دل فامیل شوهرم جا کنه

براش فرق نمیکرد کی باشه فقط میخواست حتما با یکی از فامیل متین ازدواج کنه

پدر شوهرم برای ناهارمون کباب درست کرد که تقویت بشیم

عصر هم مراسم پاتختی بود و دیگه مراسم خسته کننده ی عروسی تموم شد

بعد که خونه خلوت شد مادر شوهرم اومد پیشم و گفت

 ثریا جون خیلی دلم میخواد بفرستمت ماه عسل اما خودت میدونی که با این شرایط متین نمیشه دو تایی برین

 حتما باید یکی از ما هم باشیم تا هواتونو داشته باشین

باور کن الان خیلی کار داریم ولی یه مسافرت طلبت در اسرع وقت میبریمت

شب دوم عروسی هم با وجود اینکه هنوز درد داشتم متین باهام رابطه بر قرار کرد

شب سوم روز سوم

شب چهارمهر شب و هر شب

حتی روزا وقتی که تنها میشدیم

دوست داشتم زودتر واسش عادی بشم

فکر میکرد تا زمانی که من پیششم حتما باید باهام رابطه برقرار کنه

هر شب که میخوابیدیم سریع اماده ی کار میشد

نمیتونستم اعتراض کنم

میدونستم عصبی میشه

به مادر شوهرم گفتم خسته شدم من دارم روزی2بار میرم حموم ولی بازم نمازام قضا میشه

مادرم گفت بپیچونش زیاد پیشش نمون

گفتم نمیشه کاری که نداره همیشه توی خونست مگه میشه کنارش نباشم

وقتی مادرم واسه ی اولین بار بعد از عروسیم دعوتم کرد گفت سهیلا چرا انقدر زرد شدی مادر

گفتم چیزیم نیست

ولی چیزیم بود

عذاب میکشیدم

خسته شده بودم

همین که میرفتم پایین مینشستم متین صدام میکرد ثریا خانوم بیا بالا

اگه نمیرفتم میومد دستمو میگرفت میبرد بالا

وقتی عصبی میشد ناخوداگاه دستمو فشار میداد

 

زمان اولین قاعدگیم رسیده بود

نمیدونستم چه طور باید بهش بفهمونم تو دوران پریود نباید باهام رابطه داشته باشه

البته میدونستم از خون متنفره و اگه ببینه خودش نمیاد طرفم

ولی میترسیدم ازم بیزار بشه

به مادرش گفتم

گفت بهش بگو تو هر ماه چند روز نباید بیاد پیشت براش یه چیزی سر هم کن میفهمه درکت میکنه

نشستم کنارش و براش توضیح دادم

گفتم متین جان خانوما تو هر ماه چند روز یه مشکلی دارند که مردا نباید باهاشون رابطه برقرار کنند

چه مشکلی؟

یه بیماریه

فقط تو این بیماری و داری؟

نه همه ی خانوما دارند

اصلا نباید بهت نزدیک بشم؟

چرا میتونی کنارم باشی اما نباید کار دیگه ایی بکنیم

تو چشمام نگاه میکرد

خیلی معصومانه

منم نگاش میکردم

حس میکردم فهمیده چی گفتم

واسه ی همین گفت خب پس هر وقت خوب شدی خودت بهم بگو

گفتم باشه عزیزم

شاید نتونست همه چیز و کامل در این مورد بفهمه ولی تا حدی که نیاز بود متوجه شد

ولی هنوز نمیدونست تو این دوران نباید نماز بخونم چون طبق عادت همیشگی موقع اذون که میشد

 میگفت ثریاخانوم پاشو نماز بخون و من بلند میشدم براش ادا ی نماز خوندن و در میاوردم

همیشه واسه ی خانواده ش پز میداد که باید از ثریا خانوم یاد بگیرین که همیشه نماز میخونه

و مادرش اینا میگفتن خب همه که نمیتونن به خوبی ثریا باشند

دوستشون داشتم  شاید انقدر که خانواده ی متین بهم توجه میکردند هیچ وقت خانواده م بهم توجه نکرده بودند

هنوز 2ماه از عروسیم نگذشته بود که فهمیدم بار دارم

وقتی به مادر شوهرم گفتم که عادت ماهیانه م عقب افتاده رنگشو باخت و نشست رو مبلی که کنارش بود

گفت یعنی ممکنه بار دار باشی؟

گفتم نمیدونم شاید

عصر همون روز منو برد ازمایش خون

و چند روز بعد فهمیدم بار دارم

گفت فعلا چیزی به متین نگو

گفتم چرا

گفت میترسم بچه سالم نباشه

گفتم خب چرا نباید سالم باشه

گفت خب شاید مثل متین باشه

گفتم خب متین تو تصادف اینجوری شده ربطی به ژنش نداره

گفت نه متین مادر زاد اینجوری بوده

حس کردم دنیا رو سرم خراب شده

چند بار شک کرده بودم که معلولیت متین بیشتر از یه تصادفه اما با شناختی که از خانواده ی متین داشتم باورم نمیشد بهم چنین دروغی و گفته باشند

دلم واسه ی خودم نمیسوخت

میترسیدم

از بچه ای که تو شیکمم بود میترسیدم

اگه معلول باشه

اگه مثل متین باشه

نمیخواستم بچه م یه عمر عذاب بکشه

خیلی سعی کردم جلوی مادر متین گریه نکنم

ولی اشک امونم نمیداد

گفتم حالا من چیکار کنم

چرا زودتر بهم نگفتین که جلو گیری کنم

گفت فکر نمیکردم هیچ وقت بخوای از متین بچه دار بشی

گفتم من عاشق بچه هام متین هم خیلی بچه دوست داره چرا فکرشو نمیکردین

کاش بهم گفته بودین وضعیت متین رو

دلم نمیومد صدامو براش بلند کنم سرش جیغ بکشم و دق دلی مو خالی کنم

 به خاطر دروغی که بهم گفته بود سرزنشش کنم

ولی این انصاف نبود

پاشدم رفتم بالا

متین نشسته بود پای کامپیوتر و بازی میکرد

وقتی منو با چشمای گریون دید دست از بازی کشید

چی شده ثریا خانوم

هیچی نشده عزیزم

چرا کی گریه ت و در اورده

هیشکی متین جان حالم خوب نیست

مادرم اذیتت کرده؟

نه هیچکس

عصبانی شد از اتاق زد بیرون

خیلی تند میرفت

میدونستم اینجوری بره ممکنه از پله ها پرت بشه پایین

دویدم دنبالش دستش و گرفتم

اما هولم داد کنار و رفت پایین

خودشو رسوند به مادرش و گردن مادرشو گرفت

چرا اذیت ثریا خانوم کردی

میدونستم وقتی عصبی میشه خیلی زورش زیاد میشه

ممکن بود مادرشو خفه کنه

با تمام قدرتم کشیدمش کنار

مادرش ترسیده بود

نفسش بند اومده بود

گریه میکردم التماس میکردم که متین به خدا مادرت کاری نکرد من خوبم

اشکامو پاک کردم

دیگه گریه نکردم

گفتم ببین متین دارم میخندم

ببین خوشحالم حالم خوبه

مادرش گفت متین جان من ثریا رو دوست دارم اذیتش نمیکنم باور کن

وقتی دید ارومم دیگه اروم شد

از مادزش معذرت خواستم

دستشو گرفتم ببرمش بالا بخوابه

همین طور که از پله ها میرفت بالا گفت هرکی ثریا رو اذیت کنه خودم میکشمش